کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

چند داستان کوچک

جواز بهشت

 روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.

مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.

فرشته گفت: این سه امتیاز.

مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.

فرشته گفت: این هم یک امتیاز.

مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.

فرشته گفت: این هم دو امتیاز.

مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.

فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد! 

 

 

سم

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

 

 

نشان لیاقت عشق 

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.

فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟

سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.

فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟

سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!

فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.

سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟

همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟

 همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

 

 

تزریق خون 

سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.

او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.

پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟

دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.

او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!

پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!

 

 

خانم نظافتچی

در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم،

نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟

سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!

من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود.

پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟

استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبت کنید حتـی اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد.

من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!

 

 

تصمیم مهم 

در یکی از روستـاهای ایتالیـا، پسر بچه شـروری بود که دیگران را با سخنـان زشتش خیلی ناراحت می کرد.

روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار انبار بکوب.

روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد ، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.

یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد.

روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هـزاران بـار عذرخواهـی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.

انگلیسی تایپ کنید و SMSبراتون 9 تومان حساب بشه

راهی هست که انگلیسی تایپ کنید و SMSبراتون 9 تومان حساب بشه:
(
در مورد خط همراه اول)
در حالت استاندارد SMS های انگلیسی معمولی که شمادر گوشی خود مینویسید و ارسال میکنید بصورت TextCoding: 7 Bit-tandard و بطول160 کاراکتر ارسال میشوند ، باید SMS های خودتون رو بصورت TextCoding: UCS-2 ارسال کنید تا سیستم مرکز SMS فریب خورده و آنها مانند SMS فارسی حساب کند همان 9 تومان است! که البته اگر شما SMS های خودتون رو با TextCoding: UCS-2 محدودیت 70 کاراکتر در هر پیغام را خواهیدداشت.

خوب چطور شما پیغام خود را بصورت TextCoding: UCS-2 ارسال کنید؟

اگر گوشی شما در ابتدای تایپ SMS به شما اجازه انتخاب بین این دو TextCoding بدهد که همه چیز حل است.اما اگر اینطور نباشد فقط کافیست در شروع SMS خود یک حرف فارسی را وارد کنید تا فرمت نوشتن SMS به UCS-2 تغییر کند بیشتر گوشیها به محض برخورد با یک کاراکتر غیر انگلیسی (حالا مهم نیست که این کاراکتر در گوشی شما بصورت مربع نشان داده میشود یا مثلا یک الف فارسی) فرمت نوشتن را به UCS-2 تغییر میدهند وکنتور تعداد حروف مجاز را در بخش بالای صفحه نوشتن SMS از 160 کاراکتر به 70 کاراکتر تغییر میدهند.

این روش برای کسانی مناسب است که گوشی آنها امکانات فارسی نویسی ندارد و یا اصلا دلشان نمیخواهد فارسی بنویسند .

شاید بپرسید که گوشی من اصلا حروف فارسی ندارد که بخواهم یک کاراکتر فارسی در اول SMS درج کنم تا فرمت پیغام من به UCS-2 تغییر کند !

جواب این است که حداقل پیش آمده که دوست شما برایتان یک SMS فرستاده باشد و شما آن را یا بصورت فارسی و یا بصورت مربع مربع در گوشی خود داشته باشید، کافیست یکی از آن حروف را بردارید و در SMS جدید خود درج کنید.

مرکز ُSMS مخابرات فرق بین SMS فارسی و انگلیسی را از روی TextCoding می فهمد و اگر شما بتوانید به هر صورتی SMS خود را بصورت TextCoding: UCS-2 ارسال کنید برای شما تعرفه 9 تومن حساب میشود به جای 23 تومن!

لازم به یادآوری است که اگر از برنامه های Flash SMS هم استفاده کنید که برای سیستم عامل سیمبین زیاد است بازهم SMS َشما بصورت UCS-2 ارسال میشود که به نفع شماست.

امیدوارم توضیحات روشن و مفید بوده باشد.

چند حکایت از پائولوکوئیلو

چند حکایت از پائولوکوئیلو

شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.

دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم .

وقتی به قله رسید ند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید

شهسوار اولی گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم .

دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.                    

مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

 

رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندک اندک ای عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد.وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد .پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و شکننده ای بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم، غافل از اینکه برای به دست آوردن آزادی ، یک عمل جسورانه کافیست . 

                                                 

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود .مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم .            

مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند .

 

 

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که  وقت و زحمت بیشتری برده است  همان پول گلدان ساده را میگیری؟                                                                                                                            

فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است       

 

در روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در نه کتاب نوشتند.سپس کتابها را به تیبریوی عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید : بهایشان چقدر است؟

سیبیل ها گفتند: یکصد سکه طلا

تیبریوس آنها را با خشم از خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند:قیمت همان صد سکه است . تیبریوس خندید و گفت:چرا باید برای چیزی که شش تا و نه تایش یک قیمت دارد بهایی بپردازم؟

سیبیل ها سه جلد دیگر را نیز سوزاندند و با سه کتاب باقی مانده برگشتند و گفتند:قیمت هنوز همان صد سکه است .

تیبریوس با کنجکاوی تسلیم شد و تصمیم گرفت که صد سکه را بپردازد . اما اکنون او می توانست فقط قسمتی از آینده امپراطوریش را بخواند .

مرشد می گوید: قسمت مهمی از درس زندگی این است که با موقعیتها چانه نزنیم .

نویسنده: محسن مخملباف

نویسنده: محسن مخملباف

 

 


    جشنواره سوردل سور اسپانیا در سال جاری مروری بر آثار محسن مخملباف را برگزار و کتابی را به زبان اسپانیایی درباره او منتشر می کند. از او خواسته اند برای این کتاب یادداشتی بنویسد. این یادداشت اوست.
    
    
    از من خواسته اید برای انتشار کتاب حاضر یادداشتی بنویسم و برای تحویل آن تاریخی را مقرر کرده اید. می روم به تاجیکستان که فیلم بعدی ام را بسازم. 10 روزی در جشنواره سینمایی کشوری که این فرودگاه متعلق به آن است رئیس ژوری بوده ام. اینجا فرودگاه شهر کی یف در کشور اوکراین است. بلندگو اعلام می کند که هواپیما تاخیر دارد، پس بهتر است این تاخیر را مغتنم بدانم و همین حالابرای شما چیزی بنویسم. برای من همیشه فردا دیر است. هرگاه کاری را به فردا انداختم ، هیچ وقت انجام نشد. از کجا که فردایی در کار باشد. از کجا که اگر حالاننویسم، بعدها بنویسم. در منطقه ای از جهان زندگی می کنم که هر لحظه ممکن است زندگی ات به پایان برسد. همین چند ماه پیش یک بمب دستی جلوی دوربین فیلمبرداری سمیرا دخترم منفجر شد، یک اسب کشته شد و 6 نفر به شدت زخمی شدند. بعد از 2 ماه یکی از زخمی ها که پیرمرد رهگذری بود بر اثر جراحات وارده درگذشت. به همین راحتی! می توانست همه مرده باشند. به همین راحتی. می توانست سمیرا مرده باشد. می توانست دستیار او که کنار قلبش از بمب سوراخ شده بود، کشته شده باشد...
    
    
    می نویسم...اگر اینجا در فرودگاه ننویسم، معلوم نیست دیگر بتوانم بنویسم. قول می دهم هرچه از مغزم عبور کرد را ثبت کنم تا شما دریابید کتابی که در دست دارید درباره چه جور آدمی نوشته شده. این نوشته یک جور فرافکنی است.یک جور ثبت موضوعاتی است که در این لحظه از ذهن من می گذرد. یک جور نوار مغزی.
    
    
    1- من در تهران به دنیا آمده و زیسته ام. هر شهروند تهرانی هر روز صبح که از خواب بیدار می شود سه خطر را در برابر خود می بیند. اول زلزله چون قرار است یک زلزله بزرگ بیاید و تهران، شهری با جمعیت 15 میلیون نفر را ویران کند. این اولین ترس هر ایرانی است. دومین ترس مربوط به حمله هاست. از 11 سپتامبر سال 2001 تا حالاکه آخر اکتبر سال 2007 می باشد، هر روز قرار است که آمریکا حمله کند. پیش ترها هر شب صدام حسین عراق قرار بود حمله کند و یا می کرد. سومین ترس مربوط است به اینکه هر ایرانی هر روز که از خانه بیرون می آید منتظر است سر کوچه تصادف یا ناگهان سکته کند و یا مثلادستگیر شود. معلوم نیست چرا؛ می تواند به علت دلسوزی و رساندن یک مصدوم رانندگی به بیمارستان باشد.
    
    
    به خاطر همه این ترس ها، هر ایرانی هر روز می کوشد تا جایی که ممکن است بیشترین زندگی اش را بکند. می کوشد تا هر کاری را که دارد به آخر برساند. از کجا که فردایی هم در کار باشد. پس همین حالابرایتان می نویسم. چون من به فردای خود اطمینان ندارم.
    
    
    طبق آمار اخیر دولت ایران فقط 70 هزار ایرانی هر ساله از سیگار می میرند. باور ندارم . این 70 هزار نفر از ترس می میرند. طبق همان آمار 27000 نفر هم در تصادف می میرند.
    
    
    وقتی 3 سال پیش از ایران به تبعید خودخواسته می آمدم با رئیس جمهور دموکرات قبلی (خاتمی) ملاقات کردم، گفتم: می روم. گفت: کجا؟ گفتم: آمار مرگ و میر هر سال را در آخرین روزنامه سال می خوانید؟ گفت: نه، گفتم: به خاطر همین می روم چون در ایران هیچ کس حتی رئیس جمهور هم نمی داند که ما چرا و چقدر می میریم.
    
    
    بیهوده نیست که فیلم های ایرانی این قدر درستایش زندگی ساخته می شوند. وقتی چیزی هست از آن نمی گوییم. وقتی که نیست مدام درباره اش حرف می زنیم. ما ایرانی ها هر لحظه درباره زندگی و آزادی و عدالت و اخلاق حرف می زنیم.
    
    
    بلندگوی فرودگاه تاخیر یک ساعته دیگری را اعلام می کند. پس تا وقت هست باید بنویسم.
    
    
    2- من در زندگی خیلی به مدرسه نرفته ام. خود آموخته ام، وحشی رشد کرده ام، اما وقتی همسر اولم درگذشت، مجبور شدم به بچه هایم همه چیز را بیاموزم. از نقشه تهران تا دوچرخه سواری و آشپزی تا سینما. پیش از این او، معلم آنها بود. پس از او، هشت سال تمام در کنار کار هنری معلمی کرده ام و گذشت زمان از من یک معلم ساخت. چیزی که از آن بیزارم. اکنون می کوشم از آن بگریزم، اما دیگر به آن آلوده شده ام. پس بگذارید کمی برای شما هم معلمی کنم. درس اول: فایلینگ.
    
    
    وقتی فیلم اولم را ساختم ، نه هیچ کتابی درباره سینما خوانده بودم و نه در هیچ کلاسی شرکت کرده بودم. فقط قصه نویسی بلد بودم و هزاران درد و رویا را با خودم از چهارو نیم سال زندان همراه آورده بودم. پس از آنکه سه فیلم اول را ساختم، تازه به سینما علاقه مند شدم و تصمیم گرفتم آن را بیاموزم تا پیش از این تنها سینما را برای بیان حرف هایم انتخاب کرده بودم.
    
    
    همه کتابخانه های ممکن را گشتم و چهارصد کتاب تالیف و ترجمه ای را که در ایران آن زمان در مورد سینما منتشر شده بود را یافتم. آنها را از کتابخانه ها و دوستانم قرض گرفتم و 6 ماه تمام مشغول خواندن آنها شدم. حرف های زیاد و متناقض کتاب ها مرا گیج می کرد. هرچه را امروز خوانده بودم ، فردا از یاد می بردم. تصمیم گرفتم هر کتابی را خلاصه کنم و هر نکته ای را در صفحه مربوط به آن موضوع یادداشت کنم. مثلاآنچه را درباره لنز می آموختم، در صفحه مربوط به لنز و آنچه را در مورد بازی و تدوین و رنگ و فرم و تولید و لوکیشن و... در صفحه ای که برایش تدارک دیده بودم یادداشت می کردم. هرکدام را در یک صفحه. وقتی پس از شش ماه خواندن کتاب ها تمام شد ، یادداشت هایم خود به اندازه ده کتاب شده بودند. آنها را دوباره خواندم و خلاصه کردم، از بین مطالب متناقض آنچه را به سلیقه خودم نزدیک تر بود، پذیرفتم و دوباره آنها را در یک کتابچه کوچک جیبی پاکنویس کردم؛ با سرفصل های مجزا. از این به بعد هرگاه سر فیلم ها به مشکلی برمی خوردم به اصولی که داشتم مراجعه می کردم و راه حلی برای آن می یافتم. مثلاهرگاه برای یافتن لوکیشن می رفتم ابتدا به صفحه لوکیشن مراجعه می کردم تا ببینم چه نکاتی را در انتخاب مکان فیلمبرداری نباید از یاد ببرم و هر گاه در مورد تدوین دچار مشکل می شدم به صفحه تدوین مراجعه می کردم. پس از این هر کتابی را خواندم اگر نکته تازه ای داشت در همان صفحه مربوطه یادداشت می کردم. هرچند خیلی زود فهمیدم کتاب های جدید بیشتر رونویسی از کتاب های قدیمی است، مثل خیلی از فیلم های جدید که کپی فیلم های قبلی است. همچنین آنچه را در تجربه می آموختم، به صورت اصلی بر اصول قبلی کتابچه ام می افزودم. این روش فایلینگ را از زندان آموخته بودم . در زندان سیاسی ما نمی توانستیم دور هم بنشینیم و از همدیگر بیاموزیم، تنها می شد دو نفری به گفت وگو پرداخت. در نتیجه ما آنچه را از هم می آموختیم در ذهن مان خلاصه، طبقه بندی و حفظ می کردیم و در گفت وگو با دیگران این خلاصه های طبقه بندی شده را دوباره توسعه می دادیم.
    
    
    بعدها که کامپیوتر آمد. دیدم چقدر فایلینگ زندان سیاسی ما شبیه آن چیزی است که در طبقه بندی فایل ها در کامپیوتر به کار می بریم. گاهی فیلمسازان جوان از من می پرسند: چگونه سینما را بیاموزیم. می گویم بهتر است اول بدانیم چگونه آنچه را که آموخته ایم از یاد نبریم. کتاب ها و معلم ها فراوانند. از همه آنها می توان آموخت. مهم این است که چگونه آنچه را آموخته ایم، در وقتی که واقعا به کارمان می آید، به یاد آوریم. حافظه ما آن قدر قوی نیست . متاسفانه درست وقتی که آنها را لازم داریم از یاد می روند. اگر قرار بود هر چه را آموخته ایم، همیشه به یاد بیاوریم، این لحظه ما از لحظه های گذشته ما منفجر می شد. ما درهر لحظه، به قطره ای از آنچه در دریای حافظه مان داریم نیازمندیم. برای این کار بایستی با یک روش به کمک حافظه رفت و به صورت متمرکز آنچه را نیاز اکنون است از انباشت گذشته بیرون کشید. من سینما را با خواندن 400 کتاب از طریق روش فایلینگ آموختم.
    
    
    بلندگو می گوید هنوز از پرواز خبری نیست. پس چرا ننویسم؟
    
    
    3- وقتی 15 ساله بودم همزمان با فرانکوی اسپانیا، شاه در ایران دیکتاتوری می کرد و من به مبارزه سیاسی روی آوردم به این امید که با تغییر حکومت به عدالت و آزادی خواهیم رسید. در 17 سالگی به زندان رفتم . در آنجا بود که دریافتم حتی زندانیان سیاسی که برای عدالت و آزادی زیر شکنجه بودند در هر فرصتی بر یکدیگر حکومت می کردند. معلم بزرگ همه ما در فاشیسم، فرهنگ ما بود که از ما حتی در حالت مبارزه علیه فاشیسم یک فاشیست می پروراند. وقتی انقلاب پیروز شد و ما از زندان آزاد شدیم ، تمام دوستان نزدیک من وکیل مجلس و وزیر و حتی رئیس جمهور شدند. (دوران رجایی دومین رئیس جمهور ایران پس از انقلاب) اما من آنها و سیاست را ترک کردم و سراغ سینما آمدم. به این امید که از طریق تاثیر بر فرهنگ، به جامعه ایران برای رسیدن به آزادی کمک کنم.. بعد ها کتاب های و فیلم هایی از من توقیف شد و فیلمنامه های بسیاری از من رد شد. توسط همان دوستانی که روزی با هم برای عدالت و آزادی در زندان شکنجه می شدیم.
    
    
    یکی از آنها روزی به من گفت: درست است که ما برخی از فیلم های تو را در جامعه نمایش نمی دهیم اما آنها را با زن و بچه هایمان در خانه می بینیم و یاد دوران زندان می افتیم و می گوییم ما یک روزی با این فیلمساز در یک زندان زیر شکنجه بودیم. بعد آن دوست قدیمی دوستانه به من توصیه می کند برای جاودانه شدن کمی لازم است به دولت نزدیک شوم، می گوید اگر مردم فیلم هایت را نبینند، کم کم فراموش می شوی . انگار که اصلانبوده ای. من به او جواب می دهم: عمر فیلم های من از عمر دولت شما بیشتر است...
    
    
    دیگر باید بروم و سوار هواپیما شوم. از جایم بلند می شوم. چقدر زانوهایم درد می کند. بلندگوی فرودگاه تاخیر دوباره ای را اعلام می کند. باید ساعتی دیگر معطل شوم. می نشینم. چرا زانوهایم درد می کنند؟ مال 50 سالگی است ، یا نشستن زیاد ؟ راستی همیشه دردهایم مرا در ساختن فیلم هایم یاری داده اند. در سه سال گذشته که از ایران بیرون بوده ام، بیشتر اوقات را در تنهایی به سر برده ام. اگر دردهایم نبودند که مرا همراهی کنند، از تنهایی دق می کردم.
    
    
    4- اولین چیزی که من در سینما آموختم، جنگ بین خواب تماشاچی و فیلم روی پرده بود. تماشاچی ها همواره در سالن سینمایی که تاریک است فیلم می بینند. در این سالن ها هوا معمولانه گرم و نه سرد است و تماشاچی به روبرو خیره می شود. این درست همان حالتی است که پس از ده دقیقه هر کسی بایستی به طور طبیعی به خواب رود . مگر آنکه فیلم روی پرده بتواند بر خواب غلبه کند. جنگ اصلی در سالن سینما، جنگ خواب تماشاچی و فیلم روی پرده است. فیلمسازان هالیوودی و پیروان آنها در هر کشوری با اکشن ، ایجاد سر و صدا و تعقیب و گریز ، جلوی خواب رفتن تماشاچی را می گیرند و فیلمسازان هنری که بر پرده زیبایی می آفرینند معمولادر غلبه بر این خواب ناموفقند، چه تاسفی برای من بود وقتی دریافتم فیلم های خوب همان فیلم های خسته کننده و خواب آورند. برای همین، آن اوایل وقتی فیلم های آنتونیونی و تارکوفسکی را دیده بودم خوابم برده بود ...
    
    
    بلندگو اعلام می کند که هواپیما باز هم تاخیر دارد. از کجا که اصلابیاید. از کجا که اگر بیاید پرواز کند و اگر پرواز کند از کجا که من تا وقتی که شما تعیین کرده اید، فرصتی بیابم که برایتان بنویسم. پس تا وقت هست می نویسم.
    
    
    5- وقتی اولین فیلمم را ساختم، چیزی از سینما نمی دانستم. اما حرف های زیادی برای گفتن داشتم. از سیاست به سینما وارد شدم تا اندیشه هایم را با دیگران در میان بگذارم. امروزه وقتی در فستیوال ها برای داوری نسل جدید سینما می روم، می بینم که نسل امروز، سینما را بلد است اما کمتر حرفی برای گفتن دارد. بچه هایم سمیرا و حنا از من می پرسند: در سینما کدام یک مهم تر است، حرفی برای گفتن داشتن یا نحوه زدن حرف؟ هردو. این را من پاسخ داده ام، اول باید حرفی برای زدن داشت، بعد روش گفتن آن را یافت.
    
    
     تصور می کنم نسل امروز به خودش می گوید: کارکردن با دوربین دیجیتال و مونتاژ با برنامه آداپ پریمیر و ساختن پوستر با برنامه فتوشاپ را بلد شدیم، چرا نمی رویم یک فیلم بسازیم، بی آنکه دردی یا حرفی داشته باشند. گویی سینما دانستن 3 برنامه کامپیوتری است.
    
    
    هنوز از پرواز در این فرودگاه خبری نیست. پس می نویسم. هر چند خودکارم کمرنگ تر از اول می نویسد...
    
    
    خاطرم هست وقتی در زندان بودم هر هفته مادرم برای ملاقات به دیدنم می آمد. محل ملاقات ما راهروی باریک و بلندی بود که دو ردیف میله آهنی آن را از درازا به سه قسمت تقسیم کرده بود. یک قسمت برای ما زندانی ها. ردیف وسط برای پاسبان ها که به حرف های ما گوش کنند و ردیف سوم برای خانواده زندانیان.
    
    
    وقتی نام ما از بلندگو خوانده می شد، یکی یکی به این راهروی باریک ملاقات وارد می شدیم. اولین زندانیان به راحتی حرف های خانواده هایشان را می شنیدند و می توانستند با آنها حرف بزنند . پلیس های ردیف وسط نیز با دقت به حرف های آنها گوش می دادند تا مبادا حرف های سیاسی بین آنها رد و بدل شود. اما کم کم بقیه زندانی ها هم می آمدند و شروع به حرف زدن می کردند و شنیدن حرف یکدیگر مشکل می شد . بعد هر کس می کوشید با فریاد، صدای خود را از دیگران بلندتر کند تا به گوش ملاقاتی یا زندانی اش برساند. حاصل اش چیزی جز ایجاد یک نویز حجیم و وحشتناک نبود. دیگر کسی حرف کسی را نمی شنید. در این لحظه پلیس ها هم با خیال راحت سرگرم دید زدن به دختر های زیبای خانواده زندانیان می شدند. چرا که بیم رد و بدل شدن حرف های سیاسی را نداشتند. این خاطره مرا به یاد وضعیت امروزه سینما می اندازد. در گذشته ما یک فلینی داشتیم و میلیون ها تماشاچی. امروزه ما صدهزار فیلمساز داریم و اندکی تماشاچی. آیا از دست رفتن تماشاچی برای فرار از این نویز نیست؟ می پذیرم که سینمای دیجیتال شرایط فیلمسازی را دمکراتیک تر کرده است و هنر سینما را از انحصار سانسور ، تکنسین ها و سرمایه داران آزادتر کرده است. می پذیرم که دیجیتال دوربین نسلی است که چیزی در کف جز یک دوربین هندی کم ندارد و باید از نسلی دفاع کند. من اینها را در دفاع از دیجیتال بارها خود گفته ام. اما در عوض موقعیت کار با دیجیتال چنان آن را عوام زده کرده است که یافتن یک فیلم از کسی که واقعا فیلمساز است، هزاران بار مشکل تر از زمان گذشته است. دیروز اگر یک فلینی داشتیم و شرایط اجازه نمی داد 10 فلینی دیگر شناخته شوند، شرایط امروز در زیر این نویز همان یک فلینی را هم از بین می برد.
    
    
    من آن روزها در اتاق ملاقات زندان وقتی که صدا ها بر هم سوار می شدند، دست از حرف زدن برمی داشتم و تنها مادرم را نگاه می کردم . امروزه نیز گاهی در این حجم نویز و بی حرفی فیلمسازان، از فیلم ساختن می ترسم. آیا با این حجم فیلم می توانیم خوب و بد سینما را از هم تشخیص دهیم؟ نقد معاصر در مقابل این حجم نویز آیا سلیقه خود را از دست نداده است؟
    
    
    من به شخصه محصول دورانی هستم که در کره زمین سالی 2000 فیلم ساخته می شد و من یکی از 2000 فیلم سال را می ساختم و برای اینکه یکی از آن دوهزار فیلمساز باشم از درد ها و رویاها و رنج های زندگی خودم و جامعه ام کمک می گرفتم و شب و روز مطالعه و تحقیق می کردم اما می توانم تصور کنم فیلم های بسیاری امروزه محصول یک جوک بامزه در یک شب نشینی است. چند جوان دور هم نشسته اند ، یکی از آنها جوک نو یا کهنه ای را تعریف می کند و دیگری می گوید: عجب سناریویی! اگه فردا وقت دارین بریم این فیلمو بسازیم و یک هفته بعد این فیلم راهی فستیوال ها می شود و با چنین فیلم هایی جشنواره های بامزه ای هم راه افتاده است. جشنواره فیلم های 24 ساعته! یعنی تولید فیلم نباید از 24 ساعت بیشتر وقت گرفته باشد. من منتظر جشنواره های یک ثانیه ای هستم.. نخندید، در راه است!
    
    
     فیلم های دیجیتال امروزه اغلب مرا به یاد جنین های توی شیشه الکل آزمایشگاه ها می اندازند. در فستیوالی که همین 10 روز پیش داور آن بودم، بسیاری از این فیلم های جنینی را دیدم. آنها برای آن که به دنیا بیایند به زمان احتیاج داشتند و برای همین بیشترشان ناقص الخلقه به دنیا آمده بودند.
    
    
    20 سال پیش سینما در انحصار نخبگان بود. سینما هنر دشواری بود. ورود به سینما و ساختن فیلم به خودی خود یک معجزه بود. باید حکومت ها راضی می شدند که فیلم به قدرتشان لطمه ای نزند. پولدار ها بایستی مطمئن می شدند که پولشان به اضافه سود برمی گردد. مردم بایستی سرگرم می شدند. منتقدین بایستی هنر فیلمساز را صحه می گذاشتند. تو به عنوان یک کارگردان بایستی متفاوت می بودی، فلسفه می دانستی، عکاسی و نقاشی می فهمیدی، قصه نویس یا قصه شناس می بودی، به طور کنایی سیاسی می بودی و در عین حال یک تکنسین ماهر می بودی و مثل شتر می توانستی یک هفته آب و غذا نخوری و سر صحنه راه بروی. در این بین بسیاری از شعرا و فلاسفه و نقاشان و قصه نویسان و حتی نوابغ هم راه ورود به این سینما را نداشتند. چون سرمایه گذاری روی حرف آنها سود پول سرمایه داران را بر نمی گرداند و حکومت ها از شهرت کسانی که گردن به حکومت نمی سپردند می ترسیدند . با این همه در سال حدود 2000 فیلم سینمایی ساخته می شد و شما علی رغم مشکلات فراوان آنتونیونی ها ، برگمن ها، وجیت رای ها و کوروساوا ها را هم داشتید و اگر از 2000 فیلم 1900 تایش بد بود 100 تایش خوب بود و یافتن 100 فیلم خوب از 2000 فیلم کار فستیوال ها و سینماشناسان خبره بود.
    
    
    دیجیتال آمد. انقلاب شد. تکنسین ها مردند. چون با یک دوره یک ماهه هزاران هزار نفر فیلم برداشتند و خود را فیلمبردار دانستند. تهیه کنندگان فرو ریختند، چون بدون پول هم می شد فیلم ساخت. سانسور ضعیف شد، چون دیجیتال کوچک بود و بدون امکانات وسیع که قابل کنترل باشد، آدم ها فیلم هایشان را می ساختند.
    
    
    واقعا یک انقلاب شد و دوربین مثل قلم در اختیار همه قرار گرفت. اما حکومت ها بیکار ننشستند.. هزاران هزار فیلم دیجیتال در ستایش قدرت خودشان ساختند. پولدار ها بیکار ننشستند. روی فیلم های دیجیتال برای سود سرمایه گذاری کردند و تکنسین ها دوباره به کار دیجیتال مشغول شدند. حالابه جای 2000 فیلم در سال 100 هزار فیلم ساخته می شود اما فیلم خوب همان 100 تا مانده است وحالامشکل این است که چگونه صد فیلم خوب را از بین این صد هزار فیلم بد و متوسط پیدا کنیم. از 100 هزار مدعی سینما کدامیک واقعا فیلمساز است؟ حکومت ها می گویند: هواداران ما! سرمایه داران می گویند: شرکای هنری ما! نیمه نقادان به وفور این روزها، می گویند: دوستان ما!و مردم می گویند: هیچ کس! و برای همین صندلی سالن های سینما از تنهایی افسردگی گرفته اند و سینماداران ترجیح می دهند سالن سینمایشان را به پاساژ تبدیل کنند و خلاص.
    
    
    مرا ببخشید - یک جمله معترضه- فرق بین دوربین های قبلی با دوربین های دیجیتال امروزی ، فرق عشق و فاحشه است. دیجیتال گاه و البته بیشتر، فاحشه ای است که به هر غیرهنرمند و غیرسینماگر و بی استعدادی هم وصلت می کند. برای همین تا دیروز در کنار آن همه نویسنده متعهد، مشتی قلم فروش داشتیم و امروزه در کنار اندکی سینماگر، انبوهی دوربین فروش.
    
    
    راستی سینما نگاه می خواهد یا دوربین؟ این را حنا از من می پرسد. پاسخ داده ام: اول نگاه، دوم دوربین..
    
    
    دوربین ها به سرعت بر روی دوش بی استعدادان از این سو به آن سو می چرخند و فرصت مکث را بر هر چیز از دست داده اند. تدوین فیلم ها به شات های زیر یک ثانیه رسیده است. پن و سوییچ پن و دویدن با دوربین روی دست همه جا بیداد می کند، چرا که اگر دوربین یک لحظه بایستد، فیلم فرو خواهد ریخت و همه ضعف ها لو می روند و معلوم می شود آرتیستی پشت دوربین نیست. دیجیتال منجر به سرعت شده است.آیا فهم معضلات زندگی پیچیده امروز انسان برای این سرعت ساخته شده است؟ این را سمیرا می پرسد.
    
    
    منتقدین هم در این وانفسا سطح توقعشان پایین آمده. دیگر منتقدین از فیلمسازان توقع یک نابغه و یک پیامبر و یا یک مصلح را ندارند، چون سینما عوام زده شده است. نسل امتیوی روشنفکر و هنرمند دوران است.
    
    
     کمیته های انتخاب فیلم گیج شده اند. سال قبل در جشنواره ونیز ژوری فیلم های اول بودم. سطح فیلم ها آن قدر پایین بود که گریه ام گرفت. از کسی که انتخاب اولیه را کرده بود علت را پرسیدم. گفت من احساسم را نسبت به انتخاب فیلم ها از دست داده ام، چون روزی 10 فیلم می بینم. آیا اگر با زیباترین های دنیا هم روزی 10 بار عشق بازی کنید، احساستان را نسبت به هر چه عشق بازی است از دست نمی دهید؟ عشق بازی روزی 10 بار با زشت ترین ها چه؟ من اکنون روزی 10 فیلم بد می بینم و علاقه ام را نسبت به سینما از دست داده ام.این را مسوول انتخاب فیلم ونیز گفت.
    
    
    سینما با دیجیتال دچار سرطان شده. این سرطان هرچه بیشتر رشد کند، سینما زودتر می میرد. کمیت بالارفته ، کیفیت پایین آمده . چه پارادوکسی!!
    
    
    حرکت سینما سیکلی است. گاه پایین و گاه بالامی رود. اکنون سیر سینما نزولی است.آیا عمر ما به سیر صعودی آن دوباره قد می دهد؟
    
    
    فستیوال ها که کارشان پرورش تماشاچی فهیم بود تا از هنر ناب دفاع کنند، اکنون برای عقب نماندن از غافله سرعت، وارد این مسابقه شده اند. ریتم تند، در فیلم ها حرف اول را می زند. به خودم می گویم: دیگر به فستیوال ها هم نمی روم. دیگر فیلم نخواهم ساخت. پیش از مرگ سینما خواهم مرد...آه چقدر دلم برای فیلم های خسته کننده تنگ شده است. زانوهایم درد می کنند. من با دردهایم خو کرده ام. درد هایم با هم جا عوض می کنند. کمرم درد می کند. سرم درد می کند. قلبم تیر می کشد. مژه هایم می پرند. می دانم که وقتی پرواز کنم ، فشار خونم پایین می آید و خوابم می برد و می شوم مثل تماشاچی خفته در سالن خلوت سینما در مقابل فیلم های خوب و خسته کننده . یکباره دلم برای پاراجانف و تارکوفسکی تنگ می شود. آه کجایند آنها که از جان خویش کاستند و نه از سینما؟
    
    
    هفته پیش همسر پاراجانف مرا به خانه اش دعوت کرد. نقاشی های پاراجانف را بر در و دیوار خانه کوچکش دیدم. حتی اگر بشقابی در خانه شکسته بود، پاراجانف از آن یک اثر هنری خلق کرده بود. چرا ما در قدیم بیشتر از تعداد دوربین های سینما فیلمساز خوب داشتیم؟
    
    
    از زن پاراجانف می پرسم: پاراجانف به چه جرمی چهار سال در زندان کمونیسم بود؟ به جرم هنرش یا فعالیت سیاسی؟
    
    
    پاسخ می دهد: رهبران حزب گفتند به جرم هم ...!

مرگ همکار



مرگ همکار
 
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
 «دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.»

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند
: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
«تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مرگهای باور نکردنی

مرگهای باور نکردنی

از قدیم گفته‌اند، مرگ حق است و پیمانه هر کس زمانی که پر شود، دیگر چاره‌ای جز رفتن ندارد. ولی چگونه مردن اهمیت خاص خودش را دارد. بعضی‌ها خیلی عادی و با آمادگی ذهنی کامل اطرافیان از دنیا می‌‌روند و بعضی دیگر خیلی غیرمنتظره و اتفاقی می‌‌میرند. در این جا به برخی از مرگ‌های غیرمنتظره و باورنکردنی اشاره می‌‌کنیم:


مـرده پیـــروز: «فرانـک هایس» معروف به «جاکی» یک اسب‌سوار معروف که در مسابقات اسب‌سواری مختلفی شرکت کرده بود. او در آخرین مسابقه خود دچار حمله قلبی شد و روی اسب از دنیا رفت ولی اسب همچنان به دویدن ادامه داد و «هایس» را اولین «مرده پیروز» میدان اسب‌سواری کرد.(1953)



همکلاسی خوشمزه: یک زن 25 ساله هلندی به نام «رنه هارت ولت» که در شهر پاریس مشغول به تحصیل بود با یکی از همکلاسی‌های ژاپنی خود به نام «ایزی ساگاوا» دوست شد.مدتی بعد «ایزی»، «رنه» را برای شام به منزل خود دعوت کرد. وقتی «رنه» دعوت «ایزی» را پذیرفت، هرگز تصورش را نمی‌‌کرد که شام آن شب خود او خواهد بود. ایزی در خونسردی کامل رنه را کشت و گوشت بدنش را برای شام پخت و خورد. او مدتی بعد دستگیر شد ولی به دلیل نامساعد بودن وضعیت جسمانی در دادگاه حضور نیافت و کمی بعد به کشورش ژاپن فرستاده شد. او پانزده ماه بعد، از زندان ژاپن آزاد شد!(1981)


خبر خوش همسر: « فرانسیس فیبر» برنده لوکزامبورگی مسابقه دوچرخه‌سواری «توردو فرانس» در زمان جنگ جهانی اول در اثر شنیدن یک خبر خوش جان خود را از دست داد. در آن زمان او درون سنگر نشسته بود که همسرش با بیسیم به او خبر داد دخترشان به دنیا آمده است. فرانسیس از شنیدن این خبر آنچنان خوشحال شد که به هوا پرید و در همان زمان مورد اصابت گلوله یک سرباز آلمانی قرار گرفت و مرد.(1915)


شاهزاده‌ای که خانواده‌اش را دوست نداشت: روز اول ماه ژوئن، شاهزاده «دینپدرا» ولیعهد کشور نپال از برنامه ازدواجی که خانواده برای او ترتیب داده بودند، خشمگین شد و سر میز شام تقریبا همه اعضای خانواده را به گلوله بست در این قتل عام پدر پادشاه او هم کشته شد ولی طبق قوانین و سنت نپال دینپدرا که خودش هم به شدت زخمی شده بود، تاج پادشاهی را بر سرگذاشت و سه روز بعد از دنیا رفت.(2001)


مرگ شعبده‌باز: «تامی کوپر» شعبده‌باز معروفی در کشور انگلیس بود. او در حال اجرای یک برنامه روتین تلویزیونی بود که از دنیا رفت. بیشتر تماشاگران و حاضران در استودیو تا مدتی فکر می‌‌کردند این هم بخشی از نمایش تامی کوپر شعبده‌باز است.(1984)

نخست‌وزیر، شنا بلد نیست: «هارولد هالت» نخست‌وزیر وقت کشور استرالیا در ساحل شهر ملبورن در حال شنا بود که ناپدید شد و جسد او هرگز پیدا نشد.(1967)


ملخ هلی‌کوپتر: «ویک مارو» هنرپیشه دهه هفتاد آمریکا در حال بازی در صحنه‌ای از فیلم «منطقه گرگ و میش» بود. در این صحنه او باید به همراه دو هنرپیشه خردسال فیلم «میکا دین‌له» و «رنه شین یی‌چن» سوار بر یک هلی‌کوپتر می‌‌شدند ولی در برابر چشمان حیرت‌زده عوامل پشت صحنه، ملخ هلی‌کوپتر به او اصابت کرد و سرش را از بدن جدا کرد. در این حادثه دو کودک هنرپیشه هم جان خود را از دست دادند.(1982)

خلال‌دندان مرگ‌آور: «شرود اندرسون» نویسنده از همه جا بی‌‌خبر در یک مهمانی شرکت کرده بود. او پس از صرف غذا دندان‌‌هایش را با یک خلال دندان معمولی پاک می‌‌کرد که ناگهان خلال دندان به گلویش پرید و اندرسون در اثر عفونت ناشی از خلال دندان از دنیا رفت. (1941)


هواپیمای جنگی و مرگ نوجوان: یک هواپیمای جنگنده میگ 2300 که در آسمان کشور بلژیک پرواز می‌‌کرد، دچار مشکل شد. خلبان و دستیارش با چتر نجات از هواپیما پایین پریدند و جان خود را نجات دادند ولی هواپیما که روی سیستم پرواز اتوماتیک تنظیم شده بود به پرواز خود ادامه داد و کمی جلوتر به زمین سقوط کرد. ولی نکته اینجاست که این هواپیمای خالی نزدیک یک نوجوان بلژیکی از همه‌جا بی‌‌خبر افتاد. و منجر به مرگ او شد. (1989)

خودکشی سیاستمدارانه: «بود دویر» یک سیاستمدار جمهوری‌خواه بود که در یک مصاحبه تلویزیونی مطبوعاتی اقدام به خودکشی کرد. او که متوجه شده بود به خاطر افشای شرکت او در یک توطئه سیاسی محکوم به 55 سال حبس می‌‌شود بلافاصله با یک هفت تیر به خودش شلیک کرد.(1987)

آپولو 1: سه فضانورد سفینه آپولو 1 سوار بر آن در حال انجام یک تمرین کوتاه‌مدت و ساده بودند که ناگهان این سفینه آتش گرفت و هر سه خدمه آن جان خود را از دست دادند.(1967)


مسابقه اتومبیلرانی: «جی‌جی پاری توماس» راننده اتومبیل‌های مسابقه در انگلستان بر اثر اصابت زنجیر موتور اتومبیل خودش به شدت مجروح شد و در دم جان سپرد، او می‌‌خواست رکورد سرعت قبلی خودش را بشکند ولی در اواسط راه زنجیر موتور در رفت و مثل شلاق به پای توماس خورد و باعث مرگ فوری او شد ولی پای او همچنان روی پدال گاز ماند و اتومبیل به خط پایان رسید. او در آن روز توانست با سرعت 171 مایل بر ساعت رکورد سال گذشته خودش را بشکند.(1927)


ورود نامناسب: «اوون هارت» کشتی‌گیر محبوب آمریکایی قرار بود آن شب در یک مسابقه نفس‌گیر ملی برنده میدان باشد ولی خبر نداشت که اجل به او مهلت ورود به دایره طلایی را نخواهد داد. ازدحام جمعیت حاضر در استادیوم به حدی زیاد بود که دست‌اندرکاران، بازیکنان را با استفاده از یک کابل از شیروانی استادیوم به وسط زمین می‌‌فرستادند در آن شب هم اوون هارت در حال پایین آمدن با کابل بود که از ارتفاع 23 متری به پایین سقوط کرد و جان خود را از دست داد.(1999)

 

دیگر بار شادمان گشته ایم٬ به راستی٬همگی شکوفه اید٬

به گمان من ٬ گل هایی چون شما را جشن های نو باید.

 

نو بهار است در آن خوش که خوش دل باشی٬

 که بسی گل بدمد باز تو در گل باشی.

 

سایه ء حق ٬‌سلام عشق ٬ سعادت روح ٬ سلامت تن ٬‌

سر مستی بهار ٬‌سکوت دعا ٬‌سرور جاودانه ٬ و... 

 این است ۷ سین آریایی٬ پیش کش شما باد .

 

همهء قشنگی های دنیا رو فقط برای قلب کوچک تو

 که به وسعت دریاست را آرزو می کنم.

 

دم همهء اونایی که تو خونه تکونی قلبشون ما رو دور نریختن گرم.

ما هم سعی می کنیم زیاد جا نگیریم.

 

زرتشت٬ بیا که با  تو امید آید٬ شب نیز صدای پای خورشید آید٬‌

تاریخ اگر دوباره تکرار شودُ آدم به طواف تخت جمشید آید.

 

آغاز سال ۷۰۳۰ میترایی آریایی٬ ۳۷۴۶زرتشتی٬

۲۵۶۷ شاهنشاهی٬ ۱۳۸۷ خورشیدی مبارک باد.

 

سلامتی٬ سروری٬ سالاری٬ سربلندی٬ سروری٬

 سرافرازی و سعادت را که بهترین ۷ سین سال است

برایتان آرزو دارم.

 

 ای صمیمی ای دوست٬ گاه و بی گاه لب پنجرهء خاطره ام می آیی٬ ای قدیمی ای خوب ٬ تو مرا یاد کنی یا نکنی ٬ من به یادت هستم ٬ آرزویم همه سرسبزی توست٬ دائم از خنده لبانت لبریز.

 

برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال٬ بنگر که چگونه می افتی٬ چون برگ زرد یا سیب سرخ.

 

این بار می خوام ۷ سین عید رو به یاد تو بچینم:

سبزه را به یاد روی سبزت٬ سمنو را به یاد شیرینی لبخندت٬ سرمه را

به یاد رنگ چشمانت٬ سرکه را به یاد ترشی اخمت٬ سیب را به یاد

سرخی گونه هایت٬ سکه را به یاد درخشش قلبت٬ سیر را به یاد تندی

کلامت.

 

 فکر نکنی وقتی ازت دورم یعنی فراموشت کردم٬ نه!! فقط دارم بهت فرصت میدم تا دلت برام تنگ بشه.

 

عید نوروز بر تمامی ایرانیان مبارک باد