کنیزک شیخ و جوان نوخط |
کنیزک شیخ و جوان نوخط
حکایت است در شهر شیخی میزیست ظاهر الصلاح و وی را کنیزکان زیبا روی بسیار بود؛ هریک به غایت جمال و نهایت کمال. در شهر مصطلح بود که شیخ بعلت کهولت سن و وفور ریاضت دچار جمودت مزاج گشته و یارای همخوابگی با کنیزکانش را ندارد و این مهم بر عهده قلندران و رندان شهر افتاده تا کام دل در خفا برآرند. روزی مهچهره ترین کنیز شیخ- کوزه ماست بر کتف- از کویی گذر میکرد نوخطی[1] بدید برومند و رشید. پیش آمده، صدا نازک نمود و باب مراوده گشود که : ای جوانک! مولای من در سفر است و پیش از عزیمت فرموده بود تا این کوزه به خانه برم. تصدیق فرمایی که مرا حمل کوزه سنگین باشد و انصاف آن است که مرا در رساندن آن به منزل یاری کنی که دست گیری از ضعیفان از اوصاف رادمردان نامند. جوان را این سخن خوش آمد و با خویش اندیشید براستی آنچه از دوستان در این باب نقل شده حقیقت است. به یقین مادگی این کنیز محروم غلیان نموده و در غیاب شیخ خیال کام روایی در سر میپرورد. باشد تا حمیتی صرف کرده و چون دیگران با وی عیشی تمام نمایم. لادرنگ کوزه بر دوش نهاد و از خلف کنیز روان شد. در راه، کنیز عشوهها نموده، خون مردانگی جوان به غلظت آورد و او را به وصل خود وعده داد. باری، جوان با تدبیر تمام به منزل شیخ درون گشت، کوزه بر ایوان نهاد و تمنای کام کرد. کنیز گفت: من نیز در آتش این سودایم اما فرصت چنین عیشی هماره مهیا نباشد و از آنجا که تو تازه جوان و کم تجربتی ترسم شهوت بسرعت از تو دفع گردد. لذا شرط عقل آن باشد که به یاری شراب و تریاق[2] بر مدت و لذت جماع بیافزاییم تا خوشی زود زایل نگردد. آنگاه شراب و تریاق پیش آورد و جوان به کفایت بنوشید و بکشید. در این طریق کنیز زلف افشان و خندان وی را ممارست و معاونت می نمود تا جوان را نیمهوشی پدید آمد و مستی و سستی بر وی مستولی گشته، بر زمین افتاد. کنیز که این حالت بدید گفت: آیا توان برون کردن جامه از تن داری تا به فریضه مشغول شویم؟ جوان پاسخ داد: والله که مرا هوش و گوش چندان نمانده و تو خود این عمل فرما! کنیز که این جواب استماع کرد بانگ برآورد: ای شیخ! وارد شو! اسرار اللطیفه و الکسیله
|