ماهی ها

 ماهی ها

سفره دیگه جمع شده ، سیب رو ننه واسه داداش پالوده کرد تا حالش خوب شه، سمنو رو داد آبجی بخوره لپاش گلی شه شاید واسش خاستگار بیاد. سکه رو هم داد به من تا پولام برکت کنه و با اونا بفرستمش کربلا. و ماهی توی تنگ هم هنوز زنده مونده. به ننه حالی کردم ی روز ماهی رو میبرم اداره و میندازمش قاتی بقیه ماهی ها، آخه میدونه اداره ما ی حوض گنده داره که بهارا بچه قورباغه ها از سر و کول هم بالا میرن. خوشحالم ماهی توی تنگ زنده مونده . پارسال، قبل از سیزده بدر مرد. امسال ولی تو ی کیسه آب میزارمش و میارمش. هر روزم میام بهش سر میزنم. واسه گربه ها سنگ پرت میکنم تا طرفش نیان. سال بعد هم که دوباره نزدیک عید، دلش تنگ ننه و داداش و آبجی شد میبرمش خونه. توی همون تنگ. وقتی به تنگش نزدیک میشم دیگه نمیترسه انگار منو میشناسه. هر وقت میام نزدیکش، میبینم دهنشو باز و بسته میکنه ، نفس میکشه. وقتی من نیستم اینکارو نمیکنه و من می ترسم اون خفه بشه، اینه که گه گاه میام کنارش تا اون نفس بکشه.
آدما هم مثل ماهی ها هستن، اونا فقط وقتی کنار هم هستن، نفس میکشن وقتی از هم دورن یعنی وقتی تنها هستن نفس نمیکشن، دهناشون بسته است. تنهایی خوب نیست چون شاید اونقدر طولانی بشه که آدما نتونن نفس بکشن و خفه بشن. تو کتابا نوشته تنهایی فقط مال خداست. من با اینکه تنها هستم اما دهنمو باز و بسته میکنم تا از تنهایی خفه نشم. تنهایی خفه کننده است