اعتراف ...!!!

مرد برای اعتراف نزد کشیش رفت.

«
پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»

«
مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»

«
اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»

«
خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»

«
اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»

«
چی می خوای بپرسی پسرم؟»

«
به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟»