کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

اینجا بهشت است !!

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.

مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت!

- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

-  کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

 

بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم "  اثر پائولو کوئیلو

داستانی واقعی ، ساده و تکان دهنده !

داستانی واقعی ، ساده و تکان دهنده ! یک نقص ژنتیکی که باعث می شود فرزندان پسری که با این نقص به دنیا می آیند فاقد هر گونه قوای ایمنی باشند و در برابر هیچ نوع میکروبی مقاومت نکنند به نام SKID. این کودکان بیش از چند ماه زنده نمی ماندند ولی در سال 1971 در ایالت تگزاس ،‌ وقتی مادری که یک دختر داشت و پسرش را در اثر این بیماری از دست داده بود دوباره تصمیم می گیرد که باردار شود دکتری به او اطمینان می دهد که اگر هنگام زایمان اتاق کاملا استریل باشد و نوزاد پس از به دنیا آمدن به حبابی استریل منتقل شود می تواند در برابر میکروبها محافظت شود و بعد هم با پیوند استخوان خواهرش زنده بماند !

تا اینجا همه چیز درست است ولی انها یک چیز را محاسبه نکردند و آن هم اینکه اگر پیوند برقرار نمی شد چه ؟ و این اتفاق هم افتاد ! یعنی خواهرش نتوانست دهنده مغز استخوان باشد و حالا مسئله این بود که چه کار کنند ؟ او را در حباب زنده نگاه دارند و یا بیرون بیاورند تا بمیرد ؟

 

آنها امیدوارانه به پیشرفت علم پزشکی دل بستند و او را زنده نگاه داشتند و این پسر به نام دیوید تا 12 سالگی زنده ماند در حالیکه هرگز نتوانست طعم در آغوش کشیده شدن و یا حتی لمس یک انسان دیگررا و حتی نفس کشیدن در هوای آزاد را بچشد ! زندگی این پسر در مستند پزشکی شبکه چهار پخش شد و بسیار فوق العاده بود !

 

 

الکساندر فلمینگ

الکساندر فلمینگ

 

کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.

یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید...

پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.

فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد...

 

روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.

مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.

 اشراف زاده گفت: " می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".

در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.

اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"

کشاورز با افتخار جواب داد:"بله"

با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...

پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد...

سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.

چه چیزی نجاتش داد؟  پنسیلین !

 

از یادداشت های یک دختر ترشیده : شاید به مناسبت روز جهانی زن

از یادداشت های یک دختر ترشیده : شاید به مناسبت روز جهانی زن

 

برگرفته از وبلاگ یک دختر ترشیده :
این که می گویند درازدواج، تقدیر نقش اصلی را دارد واقدامات شما، تا قسمت نباشد، به جایی نخواهد رسید، کاملا درست است.
فرض کنید مریم بخواهد برای بازکردن بختش، خود وارد عمل شود.او تصمیم می گیرد به سراغ دوستان متاهلش رفته وازآنها بپرسد چطور شد که ازدواج کردند، آن گاه همان اقدامات را به عمل بیاورد. چه اتفاقی خواهد افتاد؟!:

مریم: شهرزاد جان! چه شد که با محمد ازدواج کردی؟
شهرزاد: خوب … می دانی که محمد همکارم بود… راستش من از او خوشم می آمد و سعی کردم با محبت و توجه، نظرش را جلب کنم…

{ مریم به پسر موردعلاقه اش در محل کار: پنجره را ببندید، خدای ناکرده سرما می خورید!
همکار : اصلا دوست دارم سرما بخورم تا دوست دخترم بیشتر نازم را بکشد. به شما ربطی دارد؟! (زیر لب) دخترهای این دوره و زمانه چقدر پر رو شده اند! }

***
مریم :شهره جان! تو چطور با همسرت آشنا شدی؟
شهره :آشنایی ما از یک دعوا شروع شد. او توی کارم دخالت کرد و من ناراحت شدم، با هم بحث تندی کردیم و…!

{ همکار مجرد مریم: خانم، به نظر من نباید این کار را این طور انجام می دادید…
مریم: به شما چه ربطی دارد؟ خجالت نمی کشید توی کار من دخالت می کنید؟!
همکارمجرد مریم: اصلا به درک! مرا بگو که خواستم کمکتان کنم! همین کارها را کرده اید که تا این سن مجرد مانده اید دیگر!! }

***
مریم : آزیتا، تو با عشق ازدواج کردی؟
آزیتا:نه. من آن موقع فکر کنکور و دانشگاه بودم! مادرم اصرارداشت ازدواج کنم.

{ مادرمریم: فلانی غلط کرده بیاید خواستگاری تو!او لیاقت پاک کردن کفش های تو را هم ندارد!!(این قسمت، واقعی است! )

***
مریم : فرشته تو کجا با همسرت آشنا شدی؟
فرشته: کنار دریا… من و او با کمی فاصله ازهم نشسته بودیم.او ازمن پرسید چرا تنها آمده ام شمال. من هم به شوخی گفتم آمده ام شمال، شاید از تنهایی در بیایم!

کنار دریا:
پسر جوان: شما تنها هستید؟
مریم: در حال حاضر بله…
پسر: آهان… همراهتان رفته چیزی بخرد؟
مریم : نه… من همراه ندارم!
پسر: پس چه همراه بی ذوقی دارید! توی هتل مانده؟!( بابا آی کیو!)
مریم: نه… من کلا تنها آمده ام…
پسر: واقعا نامزدتان اجازه داده شما تنهایی بیایید لب ساحل؟!( ای خدااااا!)
مریم : من اصلا نامزد ندارم، تنها آمده ام شاید اینجا از تنهایی در بیایم!
پسر: چه جالب! چون من وهمسرم برعکس شما آمده ایم اینجا تا با یک خاطره خوب و به طور توافقی از همدیگر جدا بشویم!

لطفا جدی نگیرید البته فقط خانمها

 

لطفا جدی نگیرید البته فقط  خانمها

  

تحقیقات نشان داده که فقط 20% مردها عقل دارند

.......

         80% بقیه زن دارند !!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟

 

 

مردها بر اثر کمبود عاطفه ازدواج می کنند

         بر اثر کمبود حوصله طلاق می دن

ولی نکته جالب اینه که بر اثر کمبود حافظه دوباره ازدواج می کنند !!!! ؟؟؟؟؟؟؟

 

 

مردها سه تا آرزو دارن :

- اونقدر که مامانشون می گن خوش تیپ باشن !

- اونقدر که بچه شون می گن پولدار باشن !

و مهمتر از همه اینکه :

- اونقدر که زنشون شک داره زن داشته باشن !!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

 

- بیشتر مردان موفقیت شون رو مدیون زن اولشون هستند و

 زن دومشون رو مدیون موفقیت شون !!!!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟؟

 

مرد اولی :  امان از دست این زنها !؟  زنم تمام دارائیمو برداشت و رفت !

دومی : خوش به حالت !   زن من تمام دارائی مو برداشت و نرفت !!!! ؟؟؟؟؟

 

 

- زن به شوهر :  من احمق بودم که باهات ازدواج کردم !

مرد :  عزیزم چرا عصبانی می شی !  خب من هم عاشقت بودم اینو نفهمیدم !!!! ؟؟؟؟؟

 

 

- اگه می بینی اینقدر دوستت دارم

اگه می بینی اینقدر منتظرت می شم

اگه می بینی تو دنیا با هیچ کس عوضت نمی کنم

        باور کن اکس زدی تو توهمی !!!! ؟؟؟؟؟؟

 

  

 

فرق پیر دختر با پیر پسر:

- اولی موفق نشده ازدواج کنه

ولی دومی موفق شده ازدواج نکنه !!! ؟؟؟

 

 

 

 

- یه ضرب المثل آموزنده هست که می گه :

مردن برای زنی که عاشقشی از زندگی باهاش آسون تره !!!!! ؟؟؟؟؟؟       

 

 

 

مرد به زن : عزیزم ممنونم ازت !  تو اعتقاد به دین رو به زندگیم آوردی! 

                                چون من قبل از ازدواج معتقد بودم جهنم اصلا" وجود نداره !!!!! ؟؟؟؟؟؟؟

 

 


دختر نابغه ۱۹ ساله ایرانی ، جوان ترین استاد دانشگاه در جهان

دختر نابغه ۱۹ ساله ایرانی ، جوان ترین استاد دانشگاه در جهان


هفت تیر ۷tir.com : عالیه صبور, دختر ایرانی- آمریکایی در سن ۱۹ سالگی موفق به کسب کرسی استادی دانشگاه شد و بدین ترتیب نام خود را در کتاب رکوردهای گینس ثبت کرد . این عنوان از ۳۰۰ سال پیش تاکنون در اختیار کولین مک لورین، شاگرد فیزیکدان مشهور ایزاک (اسحاق) نیوتن بوده است. بیانیه مطبوعاتی کتاب رکوردهای گینس حاکی است عالیه صبور، جوانترین استاد تمام وقت دانشگاه است که تاریخ تاکنون به خود دیده است. گفتنی است شگفتی های این نابغه جوان تنها به رکورد جوانترین استاد دانشگاه ختم نمی شود. شاید عالیه صبور و گستره نبوغ او را باید مصداق عینی این گفته یوهان ولفگانگ گوته، شاعر و اندیشمند آلمانی دانست: دانایی به تنهایی کافی نیست. باید دانش را به کار بست. عالیه صبور در مصاحبه ای گفت: دانایی، توانایی است بویژه هنگامی که دانسته های خود را با دیگران شریک می شوی… و همین چند کلمه پرمغز کافی بود تا بیش از پیش تحسین عمومی را برانگیزد. عالیه صبور در سن ۱۰ سالگی وارد دانشگاه شد و در سن ۱۴ سالگی لیسانس خود را با درجه ممتاز در رشته ریاضیات کاربردی از دانشگاه ایالتی استونی بروک(در نیویورک) اخذ کرد. با این وصف او نخستین زن در تاریخ ایالات متحده است که چنین افتخاراتی را کسب کرده است. صبور، تحصیلات خود را در مقاطع کارشناسی ارشد و PHD در دانشگاه درکسل در رشته مهندسی متالورژی و مواد به پایان رسنید.

شراب حرام و حلال آقای شریفی‌نیا

شراب حرام و حلال آقای شریفی‌نیا

 

 

محمدرضا شریفی‌نیا با تشبیه احمدی‌نژاد به "سرکه" از آزیتا حاجیان به شراب حلال و هدیه تهرانی به عنوان شراب حرام یاد کرد و درباره محمدرضا گلزار هم از عبارت کفش‌دوزک درخت مو استفاده کرد!

 

محمد رضا شریفی‌نیا در گفتگویی با نشریه "رضا رشیدپور" با اشاره به رابطه کاری خود با محمدرضا گلزار از خاطره همکاری او در فیلم "میهمان مامان" داریوش مهرجویی گفت. او گفته است: از طریق گروه آریان با گلزار آشنا شدم. عقیده داشتم که گلزار باید با یک کار دیگر به جز فیلم آقای قادری وارد سینما می‌شد او باید چند وقتی در تئاتر کار می‌کرد و بعد وارد سینما می‌شد.

به نوشته «رویش»،شریفی‌نیا ادامه داده است: رضا به من گفت دوست دارد در یک کار خاص بازی کند من هم در اولین کاری که پیش آمد او را برای نقش معتاد فیلم میهمان مامان انتخاب کردم. ابتدا مهرجویی از کارش راضی نبود اما من به او گفتم که گلزار را برای کار آماده می‌کنم. او برای نقش یک ریش 15 سانتی‌متری گذاشت و تست‌گریم هم شد. در همین زمان آقای فرحبخش می‌خواست کما را بسازد و در نظر داشت از گلزار استفاده کند.

وی ادامه می‌دهد: ما قبل از شروع میهمان مامان با آقای مهرجویی سفری به فرانسه داشتیم. در آنجا یکی از دوستان تماس گرفت و گفت گلزار ریشش را زده است. من به آقای فرحبخش زنگ زدم و او گفت که ما حرفی نزدیم خود گلزار ریشش را زده است. من همان موقع با پارسا پیروزفر تماس گرفتم و گفتم ریش بگذارد برای بازی در نقش معتاد. از پاریس که برگشتیم گلزار به من زنگ زد و گلایه کرد. به او گفتم طبق قراری که داشتیم عمل نکردی و و تمرد کردی. گفت تا شروع کار شما من اینطرف کارم تمام می‌شود و ریش می‌گذارم. گفتم ما هفته دیگر کار را شروع می‌کنیم. من هم این کار را نمی‌کنم تا بدانی وقتی قراری می‌گذاریم باید سر آن بمانی.

به گزارش «فردا»، شریفی نیا در پایان این گفتگو با رضا رشید پور در مقابل برخی اسامی نظرات خود را اینگونه اعلام کرده است:

 

بهرام رادان؟

انگور یاقوتی.

 

قالیباف؟

انگور شاهانی.

 

ابراهیم حاتمی‌کیا؟

درخت انگور.

 

تهمینه میلانی؟

دلمه برگ مو.

 

محمدرضا گلزار؟

کفش‌دوزک درخت مو.

 

داریوش مهرجویی؟

باغ انگور.

 

سید محمد خاتمی؟

تاکستان.

 

مسعود ده‌نمکی؟

هسته‌انگور.

 

می‌شود توضیح بدهید؟

شما می‌توانید خود انگور را بخورید و به هسته‌اش اعتنا نکنید، یا این که آن هسته را بکارید و یک تاکستان ازش بسازید.

 

محمود احمدی نژاد؟

سرکه.

 

یعنی چه؟

من شنیدم که یک خبرنگار خارجی از آقای احمدی نژاد سوال کرده که چهره شما زیبا نیست و به درد ریاست جمهوری نمی‌خورد، ایشان هم پاسخ داده که اگر به درد ریاست‌جمهوری نمی‌خورد به درد نوکری مردم که می‌خورد. این جمله مرا تکان داد و اگر قبل از انتخابات شنیده بودم حتما به ایشان رای می‌دادم.

 

آزیتا حاجیان؟

شراب حلال.

 

هدیه تهرانی؟

شراب حرام.

 

خب بهتر است تا قضیه بیخ پیدا نکرده مصاحبه را تمام کنیم.

من هم موافقم.

وزیر دفاع حامله اسپانیا به همراه دکترهای زایمان به افغانستان رفت

وزیر دفاع حامله اسپانیا به همراه دکترهای زایمان به افغانستان رفت!

 

کارمن چاچون که به عنوان اولین وزیر دفاع زن در اسپانیا انتخاب شده است، حامله است و به همراه جمعی از متخصصان زنان و زایمان به افغانستان رفت. هر لحظه احتمال زایمان وزیر دفاع اسپانیا که هفت ماهه حامله است می رود. معلوم نیست اگر فرزند او در افغانستان بدنیا بیاید در شناسنامه اش چه نوشته شود!
چاچون که صبح امروز به افغانستان رسیده است فردا صبح به مادرید برخواهد گشت.
به گزارش حریت
 چاچون گفته است ایده سفر به افغانستان ایده خودش بوده است. وی قرار است از مقر سربازان اسپانیایی در شهر هرات افغانستان بازدید کند. 778 سرباز اسپانیایی در افغانستان حضور دارند.
در این میان بر اساس منابع وزارت دفاع اسپانیا، وزیر دفاع حامله قرار است قبل از زایمانش از لبنان، کوزوو و بوسنی نیز دیدن کند!

به خودتون نگیرین فقط یه شعره!!

شعری فقط برای دختران دم بخت !!

 

دختری با مادرش در رختخواب ......درد ودل می کرد با چشمی پر آب

 

گفت مادر حالم اصلا ًخوب نیست...... زندگی از بهر من مطلوب نیست

 

گو چه خاکی را بریزم بر سرم ......روی دستت باد کردم مادرم

 

سن من از 26 افزون شده ......دل میان سینه غرق خون شده

 

هیچکس مجنون این لیلا نشد...... شوهری از بهر من پیدا نشد

 

غم میان سینه شد انباشته ......بوی ترشی خانه را برداشته

 

مادرش چون حرف دختر را شنفت ......خنده بر لب آمدش آهسته گفت

 

دخترم بخت تو هم وا می شود ......غنچه ی عشقت شکوفا می شود

 

غصه ها را از وجودت دور کن ......این همه شوهر یکی را تور کن

 

گفت دختر:مادر محبوب من...... ای رفیق مهربان و خوب من

 

گفته ام با دوستانم بارها ......من بدم می آید از این کارها

 

در خیابان یا میان کوچه ها...... سر به زیر و با وقارم هر کجا

 

کی نگاهی می کنم بریک پسر ......مغزیابو خورده ام یا مغز خر؟

 

غیر از آن روزی که گشتم همسفر...... با سعید و یاسر و ایضا ًصفر

 

با سه تا شان رفته بودیم سینما...... بگذریم از ما بقیه ماجرا

 

یک سری ، هم صحبت یاسر شدم ......او خرم کرد، آخرش عاشق شدم

 

یک دو ماهی یار من بود و پرید...... قلب من از عشق او خیری ندید

 

مصطفای حاج قلی اصغر شله...... یک زمانی عاشق من شد بله

 

بعد هوتن یار من فرهاد بود...... البته وسواسی و حساس بود

 

بعد از این وسواسی پر ادعا ......شد رفیقم خان داداش المیرا

 

بعد او هم عاشق مانی شدم...... بعد مانی عاشق هانی شدم

 

بعد هانی عاشق نادر شدم...... بعد نادر عاشق ناصر شدم

 

مادرش آمد میان حرف او ......گفت ساکت شو دگر ای فتنه جو

 

گرچه من هم در زمان دختری ......روز و شب بودم به فکر شوهری

 

لیک جز آنکه تو را باشد یک پدر ......دل نمی دادم به هر کس این قدر

 

خاک عالم بر سرت، خیلی بدی ......واقعا ًکه پوز مادر را زدی

کانادا از نگاه یک مهاجر

کانادا از نگاه یک مهاجر

 

کاناداجون در کانادا

من از کانادا متنفرم

کانادا کشور خیلی بدیه. من از این کشور متنفرم. دلایل من هم واضح و مبرهنه. برای اینکه مطمئنتون کنم که نظرم کاملا درسته بعضی از دلایلم رو اینجا می نویسم تا خودتون قضاوت کنین. فقط یادتون باشه که فکر مهاجرت به این کشور عوضی رو نکنین. به همون ایران خودمون بچسبین و از زندگی پر صلح و صفا در کنار خانواده تون لذت ببرین. این هم دلایل من:

1.    اینجا یک نظام پزشکی احمقانه داره که آدمها رو همین طور بی دلیل مجانی معالجه می کنه. مثلا اگر برین بیمارستان هزینه ویزیت دکتر، معالجات، عمل جراحی، اتاق بیمار، غذا و داروی بیمار و خیلی چیزهای دیگه رو دولت می ده. آخه جون من کدوم کشور خراب شده ای یه همچه کار احمقانه ای می کنه. تازه تو اکثر اتاقهای بیمارستانها تلویزیون هست. برای بچه ها وسایل بازی هست. برای همراهان اتاق انتظار هست که گاهی وقتها هم توش قهوه و شکلات مجانی گذاشتن. از همه بدتر اینکه مریض چون قرار نیست پول بده می تونه آزادنه در محیط بیمارستان بچرخه. ساعت ملاقات هم به طرز احمقانه ای معمولا از صبح شروع میشه تا شب.

2.   اکثر پیاده روها و خیابونهای شهرها پر از چمنه. آدم حالش بهم می خوره اینقدر سبزی می بینه. اَه. آخه اینم شد کار. بدتر اینکه هی شهرداری میاد سر این چمنها رو می زنه و مرتبشون می کنه. تازه اینجا این قدر پارک و بوستان هست که آدم نمی دونه کدومشون رو بره. این یکی که خیلی بده. آخه آدم گیج میشه و گیجی هم برای سلامتی مضره.

3.   اینجا مدرسه ها مجانیه. تازه تو این مدرسه های مجانی تو هر کلاس معمولا بیشتر از ۲۰ تا شاگرد نیست. تا دلتون بخواد در اختیار این بچه ها وسایل بازی و امکانات آموزشی گذاشتن. آخه آدم نباید حالش از این وضعیت بهم بخوره. فکر نمی کنین چقدر بچه ها فاسد میشن وقتی فکرشون آزادنه کار می کنه و می تونن از خودشون ابتکار به خرج بدن. بدتر اینکه خیلی از بچه ها تو مدرسه دو تا زبون یاد می گیرن و وقتی دیپلمشون رو می گیرن دو تا زبون انگلیسی و فرانسه رو عین هم صحبت می کنن و می نویسن. واقعا این یکی که دیگه حالم رو بهم می زنه.

4.   دولت لوس کانادا برای اینکه مردم رو خر کنه به اونهایی که بچه دارن هرماه یه پولی می ده. احمقانه اینه که اگر کسی در آمدش کمتر باشه پول بیشتری می گیره. بعضی ها برای هر بچه ای بیش از ۲۵۰ دلار در ماه می گیرن تازه علاوه بر اون اخیرا ۱۰۰ دلار هم بابت پول مهد کودک می گیرن. اَه اَه اَه

5.   بیشتر راههای کانادا اتوبانه. آخه تو رو خدا یکی نیست بگه اتوبان باعث میشه آدم راحت تر باشه و این خیلی بده. بدتر اینکه اکثر این اتوبانها عوارضی ندارن و همین طور مجانی می ری توشون. تو رو خدا می بینی مالیاتی که از ما میگیرن رو صرف چه بریز و بپاشهایی می کنن.

6.      تو این کشور عجیب و غریب خدمات آزمایشگاهی مجانی. آخه آدم این رو به کی بگه.

7.   وقتی میری آزمایشگاه نه تنها خون و ادرار و اونی که نمیشه اسمش رو بگم مجانی آزمایش می کنن بلکه احمقا نتیجه آزمایش رو مستقیم می فرستن برای دکترت که مریض به زحمت نیفته. این دیگه قابل تحمل نیست.

8.   بدترین چیز اینه که تقریبا همه اتوبوسهای مدارس اینجا به یک شکلن. همه به رنگ زردن که حال آدم ازش بهم می خوره. آخه احمقا فکر می کنن اگه رنگ اتوبوس زرد باشه بهتر دیده میشه و خطر تصادفش کمتره و بچه ها جونشون بیشتر در امانه. از اون احمقانه ترش اینه که وقتی سرویس مدرسه وا میسته که بچه ها رو سوار یا پیاده کنه کلی  چراغهای عجیب غریب دور و ورش روشن میشه و همه ماشینها در هر طرف خیابون که باشن وامیستن تا بچه ها با امنیت کامل تو خیابون تردد کنن. آخه چه اهمیت داره که چندتا بچه در طول سال به خاطر تصادف بمیرن که اینا این همه مردم رو به زحمت میندازن.

9.   اگه بخوای تو کانادا یه کار جدید راه بندازی اینقدر بهت اطلاعات مجانی میدن که دیگه بالا میاری. از وب سایتهای دولتی بگیر تا مشاورای حضوری که همین طور پول مالیات رو به عنوان حقوق بهشون میدن تا به یه عده که می خوان ایجاد کار بکنن کمک کنن. آخه اینم شد کار. چرا باید از آدمهایی که طرحهای خوب تو کلشونه حمایت کرد. چرا دولت تا ۲۵۰ هزار دلار به این جور آدمها وام میده. چرا شهرداریها از این آدمهای مبتکر حمایت می کنن. این دیگه چه وضعشه بابا.

10. از سیستم بد اداری اینجا هر چی بگم کم گفتم. بیشتر کارهای اداری اینجا یا از طریق اینترنت انجام میشه و یا از طریق تلفن. برای اینکه نکنه کارمندهای تنبلشون بخوان با ارباب رجوع سر و کله بزنن بیشتر کارها رو از راه دور و در اسرع وقت انجام می دن. این دیگه نوبرشه والا.

11. اینترنت تو کانادا سانسور نمیشه. اینم شد کار. هر کی هر چقدر دلش بخواد به دولت و دولت مردان اینجا فحش می ده. اینم شد روش اداره دولت. کسی رو اینجا به خاطر انتقاد کردن از دولت زندانی نمی کنن. بدتر اونکه سرش رو هم زیر آب نمی کنن. من که اصلا سر در نمیارم.

12. تو خیلی از شرکتهای بزرگ وقتی کارمندها میرن سر کار اصلا کارت نمی زنن. اصلا کسی ازت نمیپرسه کی اومدی کی رفتی. این دیگه چه وضعشه. اون وقت با این وجود اکثر کارمندها به موقع میان و به موقع میرن.

13. اینجا تقریبا هر کس هر جوری دلش بخواد لباس می پوشه و دین هم آزاده و هر کسی هر دینی که بخواد داره. کسی اصلا ازت سوال نمی کنه که دین و ایمونت چیه. یا اصلا دین و ایمون داری یا نه. این دیگه انتهای بی شعوریه.

14. نظام بانکی اینجا حال آدم رو بهم می زنه. بیشتر کارها اتوماتیک انجام میشه. پرداخت قبضهات رو میتونی اتوماتیک کنی. دریافت حقوقت اتوماتیکه. خیلی از کارها رو از طریق اینترنت انجام می دی. دستگاههای خود پرداز همه جا ریخته که بتونی راحت پول بگیری یا کارهای بانکیت رو انجام بدی. کارتهای اعتباری و خطهای اعتباری و غیره و غیره تو رو از اینکه به دوستان و آشنایانت برای گرفتن پول مراجعه کنی بی نیاز می کنه. همینه که آدمها از هم فاصله می گیرن. چون هیچ کس از کسی طلبکار نیست کمتر به هم دیگه تلفن می زنن.

15. آدم از پلیس کانادا نمی ترسه. بابا پلیس باید ابهت داشته باشه نه اینکه به آدم احترام بذاره. همینه که رقم جرم و جنایت اینجا کمه دیگه. لابد مردم از پلیس خجالت می کشن. چون مطمئنم که از پلیس نمی ترسن. کشور کم جرم و جنایت که کشور نیست.

 

رقم تورم تو کانادا کمتر از سالی ۳ درصده. معمولا این رقم حدود ۲ درصد نگه داشته میشه. اعصاب آدم خرد میشه از بس که قیمتها زیاد نمیشن. احساس می کنی که هیچ تحرکی تو اقتصاد این کشور نیست.

 

اگه بخوام از بدیهای کانادا بگم این لیست سر به فلک می کشه ولی فکر کنم همین ۱۵ مورد برای اینکه متقاعدتون کنه کافی باشه. دیگه به اینکه فروشنده ها خوش برخوردن، پلیس از آدم رشوه نمی خواد، مردم به هم احترام می ذارن و خیلی چیزهای بد دیگه اشاره نمی کنم.

 

نوشته شده در  جمعه یکم دی 1385ساعت 9:55  توسط کاناداجون  |  آرشیو نظرات

 

بیشتر مردم کانادا کشورشون رو دوست دارن. به علامت وسط پرچمشون احترام می گذارن و از زندگی توی این کشور راضی هستن. این حرفها براتون کمی عجیب نیست؟