کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

بهترین سروده دیوان پروین اعتصامی از نظر من...!!!

 بچه ها حتما این سروده رو بخونید و در مورد تک تک ابیاتش فکر کنید...راستی نظر یادتون نره لطفا  ... 
 
 
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست


گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست


گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست


گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست


گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست


گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست


گفت از بهر غرامت جامه­ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست


گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست


گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست


گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار 
 اینجا کسی هشیار نیست

غزل و حال مولانا ........!!!!!


نه سلامم  نه علیکم
نه سپیدم   نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم  نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ... گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانـی

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتیتو بخود آمده از فلسفۀ چون و چراییبه

مصطفی بادکوبه ای..!!!

وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم/*/گویی شکست شیر را از موش باور میکنم

وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم* گویی شکست شیر را از موش باور میکنم
وقتی تو میگویی وطن بر خویش می لرزد قلم* من نیز رقص مرگ را با او به دفتر می کنم
وقتی تو می گویی وطن یکباره خشکم می زند* وان دیده ی مبهوت را با خون دل تَر می کنم
بی کوروش و بی تهمتن با ما چه گویی از وطن* با تخت جمشید کهن من عمر را سر می کنم
وقتی تومی گویی وطن بوی فلسطین می دهی* من کی نژاد عشق با تازی برابر می کنم
وقتی تو می گویی وطن از چفیه ات خون می چکد* من یاد قتل نفس با الله و اکبر میکنم
وقتی تو میگویی وطن شهنامه پرپر می شود* من گریه بر فردوسی آن پیر دلاور میکنم
بی نام زرتشت مَهین ایران و ایرانی مبین* من جان فدای آن یکتا پیمبر می کنم
خون اوستا در رگ فرهنگ ایران می دود* من آیه های عشق را مستانه از بر می کنم
وقتی تو می گویی وطن خون است و خشم وخودکشی* من یادی از حمام خون در تَلِ زَعتَر میکنم
ایران تو یعنی لباس تیره عباسیان* من رخت روشن بر تن گلگون کشور می کنم
ایران تو با یاد دین، زن را به زندان می کشد* من تاج را تقدیم آن بانوی برتر می کنم
ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست* من کیش مهر و عفو را تقدیم داور میکنم
تاریخ ایران تو را شمشیر تازی می ستود* من با عدالتخواهیم یادی ز حیدر میکنم
ایران تو می ترسد از بانگ نوایِ نای و نی* من با سرود عاشقی آن را معطر میکنم
وقتی تو میگویی وطن یعنی دیار یار و غم* من کی گل"امید"را نشکفته پر پر میکنم

مصطفی بادکوبه ای

غزلی زیبا از بانوی عزل ایران سیمین بهبهانی «گفتا که میبوسم تو را...!!


«گفتا که میبوسم تو را»

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتـــــــم کـــــــه صــــد ســــــــال دگــــــــر امــــــــروز و فـــــــــردا مــی کنــــــ

 

فقط یک شعر برای اعتبار یک شاعر کافی‌ است

 

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،

بر رویمان ببست به شادی در بهشت.

او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،

گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت.

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،

کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.

مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،

مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،

زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!

آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،

نام گناهکاره رسوا! نداده بود.

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،

در گوش هم حکایت عشق مدام! ما.

“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما


چرا هیچ کس دوست ندارد بند دوم مرغ سحر را بخواند؟

چرا هیچ کس دوست ندارد بند دوم مرغ سحر را بخواند؟

 

 

مرغ سحر نیازی به معرفی ندارد. سروده ای از محمدتقی بهار در دوران مشروطه که پس از آغاز حکومت رضا شاه به صورت ترانه اجرا شد. آهنگ این اثر، 

ادامه مطلب ...

سیمین بهبهانی مثل همیشه فوق العاده...!!!

شعر بسیار زیبا که ارزش چند بار خواندن رو هم داره


سیمین بهبهانی

زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

 دو صد بیم از سفر دارد.....




برای خواندن ادامه شعر بر روی ادامه مطلب در زیر کلیک کنید

ادامه مطلب ...

ملک الشعرای بهار

دوستان ،

قصیده زیبای زیر سروده استاد مسلم شعر و ادب پارسی معاصر ما ملک الشعرای بهار است .با هم بخوانیم و احسنتی بر روح سراینده اش نثار کنیم . . . فقط اگر نقدی بر این شعر دارید ممنون میشم منو راهنمایی کنید



در محرّم ، ایرانیان خود را دگرگون می کنند

از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند

گاه عریان گشته با زنجیر میکوبند پشت

گه کفن پوشیده ،‌ فرق خویش پرخون می کنند

گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا

جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند

وز دروغ کهنه ی « یا لیتنا کنّا معک»

شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می کنند

خادم شمر کنونی گشته، وانگه ناله ها

با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون می کنند

بر “یزید” زنده میگویند هر دم، صد مجیز

پس شماتت بر یزید مرده ی دون می کنند

پیش ایشان صد عبیدالله سر پا، وین گروه

ناله از دست “عبیدالله مدفون” می کنند

حق گواه است، ار محمد زنده گردد ورعلی

هر دو را تسلیم نوّاب همایون می کنند

آید از دروازه ی شمران اگر روزی حسین

شامش از دروازه ی دولاب بیرون می کنند

حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب،

مشک او را در دم دروازه وارون می کنند

گر علی اصغر بیاید بر در دکانشان

درد و پول آن طفل را یک پول مغبون می کنند

ور علی اکبر بخواهد یاری از این کوفیان

روز پنهان گشته، شب بر وی شبیخون می کنند

لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن سعد

خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون میکنند

گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد

خاک پایش را به آب دیده معجون می کنند

سندی شاهک بر زهادشان پیغمبر است

هی نشسته لعن بر هارون و مامون میکنند

خود اسیرانند در بند جفای ظالمان

بر اسیران عرب این نوحه ها چون می کنند؟

تا خرند این قوم، رندان خرسواری می کنند

وین خران در زیر ایشان آه و زاری می کنند

 

" حمید مصدق خرداد 1343" و " جواب زیبای فروغ فرخ زاد"

" حمید مصدق خرداد 1343"

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 " جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم

چون که می دانستم 
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 
پدرم از پی تو تند دوید 
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه 
پدر پیر من است 
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 
دل من گفت: برو 
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... 
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 
حیرت و بغض تو تکرار کنان 
می دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

" فریدون مشیری "

من که از پژمردن یک شاخه گل از نگاه ساکت و خاموش یک کودک بیمار از فغان یک قناری در قفس از غم یک مرد در زنجیر، حتی قاتلی بر دار اشک در چشمان و بغضم در گلوست وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست مرگ او را از کجا باور کنم صحبت از پژمردن یک برگ نیست وای جنگل را بیابان میکنند دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
 
صحبت از پژمردن یک برگ نیست فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
 
در کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبت ها صبور صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است

"
فریدون مشیری "

:((((((((((((