کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

کی میگه همه مطالب باید به هم ربط داشته باشند؟!!

هر چی دوست داری ( قاطی و پاتی )!!!!!

از یادداشت های یک دختر ترشیده : شاید به مناسبت روز جهانی زن

از یادداشت های یک دختر ترشیده : شاید به مناسبت روز جهانی زن

 

برگرفته از وبلاگ یک دختر ترشیده :
این که می گویند درازدواج، تقدیر نقش اصلی را دارد واقدامات شما، تا قسمت نباشد، به جایی نخواهد رسید، کاملا درست است.
فرض کنید مریم بخواهد برای بازکردن بختش، خود وارد عمل شود.او تصمیم می گیرد به سراغ دوستان متاهلش رفته وازآنها بپرسد چطور شد که ازدواج کردند، آن گاه همان اقدامات را به عمل بیاورد. چه اتفاقی خواهد افتاد؟!:

مریم: شهرزاد جان! چه شد که با محمد ازدواج کردی؟
شهرزاد: خوب … می دانی که محمد همکارم بود… راستش من از او خوشم می آمد و سعی کردم با محبت و توجه، نظرش را جلب کنم…

{ مریم به پسر موردعلاقه اش در محل کار: پنجره را ببندید، خدای ناکرده سرما می خورید!
همکار : اصلا دوست دارم سرما بخورم تا دوست دخترم بیشتر نازم را بکشد. به شما ربطی دارد؟! (زیر لب) دخترهای این دوره و زمانه چقدر پر رو شده اند! }

***
مریم :شهره جان! تو چطور با همسرت آشنا شدی؟
شهره :آشنایی ما از یک دعوا شروع شد. او توی کارم دخالت کرد و من ناراحت شدم، با هم بحث تندی کردیم و…!

{ همکار مجرد مریم: خانم، به نظر من نباید این کار را این طور انجام می دادید…
مریم: به شما چه ربطی دارد؟ خجالت نمی کشید توی کار من دخالت می کنید؟!
همکارمجرد مریم: اصلا به درک! مرا بگو که خواستم کمکتان کنم! همین کارها را کرده اید که تا این سن مجرد مانده اید دیگر!! }

***
مریم : آزیتا، تو با عشق ازدواج کردی؟
آزیتا:نه. من آن موقع فکر کنکور و دانشگاه بودم! مادرم اصرارداشت ازدواج کنم.

{ مادرمریم: فلانی غلط کرده بیاید خواستگاری تو!او لیاقت پاک کردن کفش های تو را هم ندارد!!(این قسمت، واقعی است! )

***
مریم : فرشته تو کجا با همسرت آشنا شدی؟
فرشته: کنار دریا… من و او با کمی فاصله ازهم نشسته بودیم.او ازمن پرسید چرا تنها آمده ام شمال. من هم به شوخی گفتم آمده ام شمال، شاید از تنهایی در بیایم!

کنار دریا:
پسر جوان: شما تنها هستید؟
مریم: در حال حاضر بله…
پسر: آهان… همراهتان رفته چیزی بخرد؟
مریم : نه… من همراه ندارم!
پسر: پس چه همراه بی ذوقی دارید! توی هتل مانده؟!( بابا آی کیو!)
مریم: نه… من کلا تنها آمده ام…
پسر: واقعا نامزدتان اجازه داده شما تنهایی بیایید لب ساحل؟!( ای خدااااا!)
مریم : من اصلا نامزد ندارم، تنها آمده ام شاید اینجا از تنهایی در بیایم!
پسر: چه جالب! چون من وهمسرم برعکس شما آمده ایم اینجا تا با یک خاطره خوب و به طور توافقی از همدیگر جدا بشویم!

دختر نابغه ۱۹ ساله ایرانی ، جوان ترین استاد دانشگاه در جهان

دختر نابغه ۱۹ ساله ایرانی ، جوان ترین استاد دانشگاه در جهان


هفت تیر ۷tir.com : عالیه صبور, دختر ایرانی- آمریکایی در سن ۱۹ سالگی موفق به کسب کرسی استادی دانشگاه شد و بدین ترتیب نام خود را در کتاب رکوردهای گینس ثبت کرد . این عنوان از ۳۰۰ سال پیش تاکنون در اختیار کولین مک لورین، شاگرد فیزیکدان مشهور ایزاک (اسحاق) نیوتن بوده است. بیانیه مطبوعاتی کتاب رکوردهای گینس حاکی است عالیه صبور، جوانترین استاد تمام وقت دانشگاه است که تاریخ تاکنون به خود دیده است. گفتنی است شگفتی های این نابغه جوان تنها به رکورد جوانترین استاد دانشگاه ختم نمی شود. شاید عالیه صبور و گستره نبوغ او را باید مصداق عینی این گفته یوهان ولفگانگ گوته، شاعر و اندیشمند آلمانی دانست: دانایی به تنهایی کافی نیست. باید دانش را به کار بست. عالیه صبور در مصاحبه ای گفت: دانایی، توانایی است بویژه هنگامی که دانسته های خود را با دیگران شریک می شوی… و همین چند کلمه پرمغز کافی بود تا بیش از پیش تحسین عمومی را برانگیزد. عالیه صبور در سن ۱۰ سالگی وارد دانشگاه شد و در سن ۱۴ سالگی لیسانس خود را با درجه ممتاز در رشته ریاضیات کاربردی از دانشگاه ایالتی استونی بروک(در نیویورک) اخذ کرد. با این وصف او نخستین زن در تاریخ ایالات متحده است که چنین افتخاراتی را کسب کرده است. صبور، تحصیلات خود را در مقاطع کارشناسی ارشد و PHD در دانشگاه درکسل در رشته مهندسی متالورژی و مواد به پایان رسنید.

وزیر دفاع حامله اسپانیا به همراه دکترهای زایمان به افغانستان رفت

وزیر دفاع حامله اسپانیا به همراه دکترهای زایمان به افغانستان رفت!

 

کارمن چاچون که به عنوان اولین وزیر دفاع زن در اسپانیا انتخاب شده است، حامله است و به همراه جمعی از متخصصان زنان و زایمان به افغانستان رفت. هر لحظه احتمال زایمان وزیر دفاع اسپانیا که هفت ماهه حامله است می رود. معلوم نیست اگر فرزند او در افغانستان بدنیا بیاید در شناسنامه اش چه نوشته شود!
چاچون که صبح امروز به افغانستان رسیده است فردا صبح به مادرید برخواهد گشت.
به گزارش حریت
 چاچون گفته است ایده سفر به افغانستان ایده خودش بوده است. وی قرار است از مقر سربازان اسپانیایی در شهر هرات افغانستان بازدید کند. 778 سرباز اسپانیایی در افغانستان حضور دارند.
در این میان بر اساس منابع وزارت دفاع اسپانیا، وزیر دفاع حامله قرار است قبل از زایمانش از لبنان، کوزوو و بوسنی نیز دیدن کند!

به خودتون نگیرین فقط یه شعره!!

شعری فقط برای دختران دم بخت !!

 

دختری با مادرش در رختخواب ......درد ودل می کرد با چشمی پر آب

 

گفت مادر حالم اصلا ًخوب نیست...... زندگی از بهر من مطلوب نیست

 

گو چه خاکی را بریزم بر سرم ......روی دستت باد کردم مادرم

 

سن من از 26 افزون شده ......دل میان سینه غرق خون شده

 

هیچکس مجنون این لیلا نشد...... شوهری از بهر من پیدا نشد

 

غم میان سینه شد انباشته ......بوی ترشی خانه را برداشته

 

مادرش چون حرف دختر را شنفت ......خنده بر لب آمدش آهسته گفت

 

دخترم بخت تو هم وا می شود ......غنچه ی عشقت شکوفا می شود

 

غصه ها را از وجودت دور کن ......این همه شوهر یکی را تور کن

 

گفت دختر:مادر محبوب من...... ای رفیق مهربان و خوب من

 

گفته ام با دوستانم بارها ......من بدم می آید از این کارها

 

در خیابان یا میان کوچه ها...... سر به زیر و با وقارم هر کجا

 

کی نگاهی می کنم بریک پسر ......مغزیابو خورده ام یا مغز خر؟

 

غیر از آن روزی که گشتم همسفر...... با سعید و یاسر و ایضا ًصفر

 

با سه تا شان رفته بودیم سینما...... بگذریم از ما بقیه ماجرا

 

یک سری ، هم صحبت یاسر شدم ......او خرم کرد، آخرش عاشق شدم

 

یک دو ماهی یار من بود و پرید...... قلب من از عشق او خیری ندید

 

مصطفای حاج قلی اصغر شله...... یک زمانی عاشق من شد بله

 

بعد هوتن یار من فرهاد بود...... البته وسواسی و حساس بود

 

بعد از این وسواسی پر ادعا ......شد رفیقم خان داداش المیرا

 

بعد او هم عاشق مانی شدم...... بعد مانی عاشق هانی شدم

 

بعد هانی عاشق نادر شدم...... بعد نادر عاشق ناصر شدم

 

مادرش آمد میان حرف او ......گفت ساکت شو دگر ای فتنه جو

 

گرچه من هم در زمان دختری ......روز و شب بودم به فکر شوهری

 

لیک جز آنکه تو را باشد یک پدر ......دل نمی دادم به هر کس این قدر

 

خاک عالم بر سرت، خیلی بدی ......واقعا ًکه پوز مادر را زدی

کانادا از نگاه یک مهاجر

کانادا از نگاه یک مهاجر

 

کاناداجون در کانادا

من از کانادا متنفرم

کانادا کشور خیلی بدیه. من از این کشور متنفرم. دلایل من هم واضح و مبرهنه. برای اینکه مطمئنتون کنم که نظرم کاملا درسته بعضی از دلایلم رو اینجا می نویسم تا خودتون قضاوت کنین. فقط یادتون باشه که فکر مهاجرت به این کشور عوضی رو نکنین. به همون ایران خودمون بچسبین و از زندگی پر صلح و صفا در کنار خانواده تون لذت ببرین. این هم دلایل من:

1.    اینجا یک نظام پزشکی احمقانه داره که آدمها رو همین طور بی دلیل مجانی معالجه می کنه. مثلا اگر برین بیمارستان هزینه ویزیت دکتر، معالجات، عمل جراحی، اتاق بیمار، غذا و داروی بیمار و خیلی چیزهای دیگه رو دولت می ده. آخه جون من کدوم کشور خراب شده ای یه همچه کار احمقانه ای می کنه. تازه تو اکثر اتاقهای بیمارستانها تلویزیون هست. برای بچه ها وسایل بازی هست. برای همراهان اتاق انتظار هست که گاهی وقتها هم توش قهوه و شکلات مجانی گذاشتن. از همه بدتر اینکه مریض چون قرار نیست پول بده می تونه آزادنه در محیط بیمارستان بچرخه. ساعت ملاقات هم به طرز احمقانه ای معمولا از صبح شروع میشه تا شب.

2.   اکثر پیاده روها و خیابونهای شهرها پر از چمنه. آدم حالش بهم می خوره اینقدر سبزی می بینه. اَه. آخه اینم شد کار. بدتر اینکه هی شهرداری میاد سر این چمنها رو می زنه و مرتبشون می کنه. تازه اینجا این قدر پارک و بوستان هست که آدم نمی دونه کدومشون رو بره. این یکی که خیلی بده. آخه آدم گیج میشه و گیجی هم برای سلامتی مضره.

3.   اینجا مدرسه ها مجانیه. تازه تو این مدرسه های مجانی تو هر کلاس معمولا بیشتر از ۲۰ تا شاگرد نیست. تا دلتون بخواد در اختیار این بچه ها وسایل بازی و امکانات آموزشی گذاشتن. آخه آدم نباید حالش از این وضعیت بهم بخوره. فکر نمی کنین چقدر بچه ها فاسد میشن وقتی فکرشون آزادنه کار می کنه و می تونن از خودشون ابتکار به خرج بدن. بدتر اینکه خیلی از بچه ها تو مدرسه دو تا زبون یاد می گیرن و وقتی دیپلمشون رو می گیرن دو تا زبون انگلیسی و فرانسه رو عین هم صحبت می کنن و می نویسن. واقعا این یکی که دیگه حالم رو بهم می زنه.

4.   دولت لوس کانادا برای اینکه مردم رو خر کنه به اونهایی که بچه دارن هرماه یه پولی می ده. احمقانه اینه که اگر کسی در آمدش کمتر باشه پول بیشتری می گیره. بعضی ها برای هر بچه ای بیش از ۲۵۰ دلار در ماه می گیرن تازه علاوه بر اون اخیرا ۱۰۰ دلار هم بابت پول مهد کودک می گیرن. اَه اَه اَه

5.   بیشتر راههای کانادا اتوبانه. آخه تو رو خدا یکی نیست بگه اتوبان باعث میشه آدم راحت تر باشه و این خیلی بده. بدتر اینکه اکثر این اتوبانها عوارضی ندارن و همین طور مجانی می ری توشون. تو رو خدا می بینی مالیاتی که از ما میگیرن رو صرف چه بریز و بپاشهایی می کنن.

6.      تو این کشور عجیب و غریب خدمات آزمایشگاهی مجانی. آخه آدم این رو به کی بگه.

7.   وقتی میری آزمایشگاه نه تنها خون و ادرار و اونی که نمیشه اسمش رو بگم مجانی آزمایش می کنن بلکه احمقا نتیجه آزمایش رو مستقیم می فرستن برای دکترت که مریض به زحمت نیفته. این دیگه قابل تحمل نیست.

8.   بدترین چیز اینه که تقریبا همه اتوبوسهای مدارس اینجا به یک شکلن. همه به رنگ زردن که حال آدم ازش بهم می خوره. آخه احمقا فکر می کنن اگه رنگ اتوبوس زرد باشه بهتر دیده میشه و خطر تصادفش کمتره و بچه ها جونشون بیشتر در امانه. از اون احمقانه ترش اینه که وقتی سرویس مدرسه وا میسته که بچه ها رو سوار یا پیاده کنه کلی  چراغهای عجیب غریب دور و ورش روشن میشه و همه ماشینها در هر طرف خیابون که باشن وامیستن تا بچه ها با امنیت کامل تو خیابون تردد کنن. آخه چه اهمیت داره که چندتا بچه در طول سال به خاطر تصادف بمیرن که اینا این همه مردم رو به زحمت میندازن.

9.   اگه بخوای تو کانادا یه کار جدید راه بندازی اینقدر بهت اطلاعات مجانی میدن که دیگه بالا میاری. از وب سایتهای دولتی بگیر تا مشاورای حضوری که همین طور پول مالیات رو به عنوان حقوق بهشون میدن تا به یه عده که می خوان ایجاد کار بکنن کمک کنن. آخه اینم شد کار. چرا باید از آدمهایی که طرحهای خوب تو کلشونه حمایت کرد. چرا دولت تا ۲۵۰ هزار دلار به این جور آدمها وام میده. چرا شهرداریها از این آدمهای مبتکر حمایت می کنن. این دیگه چه وضعشه بابا.

10. از سیستم بد اداری اینجا هر چی بگم کم گفتم. بیشتر کارهای اداری اینجا یا از طریق اینترنت انجام میشه و یا از طریق تلفن. برای اینکه نکنه کارمندهای تنبلشون بخوان با ارباب رجوع سر و کله بزنن بیشتر کارها رو از راه دور و در اسرع وقت انجام می دن. این دیگه نوبرشه والا.

11. اینترنت تو کانادا سانسور نمیشه. اینم شد کار. هر کی هر چقدر دلش بخواد به دولت و دولت مردان اینجا فحش می ده. اینم شد روش اداره دولت. کسی رو اینجا به خاطر انتقاد کردن از دولت زندانی نمی کنن. بدتر اونکه سرش رو هم زیر آب نمی کنن. من که اصلا سر در نمیارم.

12. تو خیلی از شرکتهای بزرگ وقتی کارمندها میرن سر کار اصلا کارت نمی زنن. اصلا کسی ازت نمیپرسه کی اومدی کی رفتی. این دیگه چه وضعشه. اون وقت با این وجود اکثر کارمندها به موقع میان و به موقع میرن.

13. اینجا تقریبا هر کس هر جوری دلش بخواد لباس می پوشه و دین هم آزاده و هر کسی هر دینی که بخواد داره. کسی اصلا ازت سوال نمی کنه که دین و ایمونت چیه. یا اصلا دین و ایمون داری یا نه. این دیگه انتهای بی شعوریه.

14. نظام بانکی اینجا حال آدم رو بهم می زنه. بیشتر کارها اتوماتیک انجام میشه. پرداخت قبضهات رو میتونی اتوماتیک کنی. دریافت حقوقت اتوماتیکه. خیلی از کارها رو از طریق اینترنت انجام می دی. دستگاههای خود پرداز همه جا ریخته که بتونی راحت پول بگیری یا کارهای بانکیت رو انجام بدی. کارتهای اعتباری و خطهای اعتباری و غیره و غیره تو رو از اینکه به دوستان و آشنایانت برای گرفتن پول مراجعه کنی بی نیاز می کنه. همینه که آدمها از هم فاصله می گیرن. چون هیچ کس از کسی طلبکار نیست کمتر به هم دیگه تلفن می زنن.

15. آدم از پلیس کانادا نمی ترسه. بابا پلیس باید ابهت داشته باشه نه اینکه به آدم احترام بذاره. همینه که رقم جرم و جنایت اینجا کمه دیگه. لابد مردم از پلیس خجالت می کشن. چون مطمئنم که از پلیس نمی ترسن. کشور کم جرم و جنایت که کشور نیست.

 

رقم تورم تو کانادا کمتر از سالی ۳ درصده. معمولا این رقم حدود ۲ درصد نگه داشته میشه. اعصاب آدم خرد میشه از بس که قیمتها زیاد نمیشن. احساس می کنی که هیچ تحرکی تو اقتصاد این کشور نیست.

 

اگه بخوام از بدیهای کانادا بگم این لیست سر به فلک می کشه ولی فکر کنم همین ۱۵ مورد برای اینکه متقاعدتون کنه کافی باشه. دیگه به اینکه فروشنده ها خوش برخوردن، پلیس از آدم رشوه نمی خواد، مردم به هم احترام می ذارن و خیلی چیزهای بد دیگه اشاره نمی کنم.

 

نوشته شده در  جمعه یکم دی 1385ساعت 9:55  توسط کاناداجون  |  آرشیو نظرات

 

بیشتر مردم کانادا کشورشون رو دوست دارن. به علامت وسط پرچمشون احترام می گذارن و از زندگی توی این کشور راضی هستن. این حرفها براتون کمی عجیب نیست؟

مراسم ازدواج پسر رییس جمهوری کشورمان و دختر آقای مشایی

به همین سادگی؛ مراسم ازدواج پسر رییس جمهوری

 

کشورمان و دختر  آقای مشایی

 

 

سایت جهان نیوز-مراسم ازدواج نزدیک به 4 ساعت طول کشید که پذیرایی با میوه و شیرینی بود و نماز جماعت مغرب و عشا هم به امامت آقای احمدی نژاد برگزار شد. از شام هم خبری نبود؛ "به همین سادگی".

به گزارش خبرگزاری ها ، مجلس زنانه در منزل آقای مشایی(رییس سازمان میراث فرهنگی) و مجلس مردانه در منزل صاحبخانه آقای مشایی که پدر شهید و شغل وی نیز بنایی می‌باشد، برگزار شد.

 تعداد میهمانان مرد 20 نفر و میهمانان زن 25 نفر بودند و خطبه عقد را حاج آقا ثمری خواند. مهریه نیز 14 سکه بهار آزادی به نیت 14 معصوم(ع). 

 در ایام عید مراسم خواستگاری نیز در عین سادگی برگزار شد.آقای  احمدی نژاد در این مراسم به دیدار صاحب خانه آقای مشایی که پدر شهید هستند، رفت. قبل از برگزاری مراسم ازدواج نیز آقای احمدی نژاد اظهار داشت که اگر ایشان اجازه بدهند، مراسم مردانه در منزل این شهید بزرگوار برگزار شود، که این امر محقق شد. 

   مراسم ازدواج نزدیک به 4 ساعت طول کشید که پذیرایی با میوه و شیرینی بود و نماز جماعت مغرب و عشا هم به امامت احمدی نژاد برگزار شد. از شام هم خبری نبود؛ "به همین سادگی".

 

 

 

مرگهای باور نکردنی

مرگهای باور نکردنی

از قدیم گفته‌اند، مرگ حق است و پیمانه هر کس زمانی که پر شود، دیگر چاره‌ای جز رفتن ندارد. ولی چگونه مردن اهمیت خاص خودش را دارد. بعضی‌ها خیلی عادی و با آمادگی ذهنی کامل اطرافیان از دنیا می‌‌روند و بعضی دیگر خیلی غیرمنتظره و اتفاقی می‌‌میرند. در این جا به برخی از مرگ‌های غیرمنتظره و باورنکردنی اشاره می‌‌کنیم:


مـرده پیـــروز: «فرانـک هایس» معروف به «جاکی» یک اسب‌سوار معروف که در مسابقات اسب‌سواری مختلفی شرکت کرده بود. او در آخرین مسابقه خود دچار حمله قلبی شد و روی اسب از دنیا رفت ولی اسب همچنان به دویدن ادامه داد و «هایس» را اولین «مرده پیروز» میدان اسب‌سواری کرد.(1953)



همکلاسی خوشمزه: یک زن 25 ساله هلندی به نام «رنه هارت ولت» که در شهر پاریس مشغول به تحصیل بود با یکی از همکلاسی‌های ژاپنی خود به نام «ایزی ساگاوا» دوست شد.مدتی بعد «ایزی»، «رنه» را برای شام به منزل خود دعوت کرد. وقتی «رنه» دعوت «ایزی» را پذیرفت، هرگز تصورش را نمی‌‌کرد که شام آن شب خود او خواهد بود. ایزی در خونسردی کامل رنه را کشت و گوشت بدنش را برای شام پخت و خورد. او مدتی بعد دستگیر شد ولی به دلیل نامساعد بودن وضعیت جسمانی در دادگاه حضور نیافت و کمی بعد به کشورش ژاپن فرستاده شد. او پانزده ماه بعد، از زندان ژاپن آزاد شد!(1981)


خبر خوش همسر: « فرانسیس فیبر» برنده لوکزامبورگی مسابقه دوچرخه‌سواری «توردو فرانس» در زمان جنگ جهانی اول در اثر شنیدن یک خبر خوش جان خود را از دست داد. در آن زمان او درون سنگر نشسته بود که همسرش با بیسیم به او خبر داد دخترشان به دنیا آمده است. فرانسیس از شنیدن این خبر آنچنان خوشحال شد که به هوا پرید و در همان زمان مورد اصابت گلوله یک سرباز آلمانی قرار گرفت و مرد.(1915)


شاهزاده‌ای که خانواده‌اش را دوست نداشت: روز اول ماه ژوئن، شاهزاده «دینپدرا» ولیعهد کشور نپال از برنامه ازدواجی که خانواده برای او ترتیب داده بودند، خشمگین شد و سر میز شام تقریبا همه اعضای خانواده را به گلوله بست در این قتل عام پدر پادشاه او هم کشته شد ولی طبق قوانین و سنت نپال دینپدرا که خودش هم به شدت زخمی شده بود، تاج پادشاهی را بر سرگذاشت و سه روز بعد از دنیا رفت.(2001)


مرگ شعبده‌باز: «تامی کوپر» شعبده‌باز معروفی در کشور انگلیس بود. او در حال اجرای یک برنامه روتین تلویزیونی بود که از دنیا رفت. بیشتر تماشاگران و حاضران در استودیو تا مدتی فکر می‌‌کردند این هم بخشی از نمایش تامی کوپر شعبده‌باز است.(1984)

نخست‌وزیر، شنا بلد نیست: «هارولد هالت» نخست‌وزیر وقت کشور استرالیا در ساحل شهر ملبورن در حال شنا بود که ناپدید شد و جسد او هرگز پیدا نشد.(1967)


ملخ هلی‌کوپتر: «ویک مارو» هنرپیشه دهه هفتاد آمریکا در حال بازی در صحنه‌ای از فیلم «منطقه گرگ و میش» بود. در این صحنه او باید به همراه دو هنرپیشه خردسال فیلم «میکا دین‌له» و «رنه شین یی‌چن» سوار بر یک هلی‌کوپتر می‌‌شدند ولی در برابر چشمان حیرت‌زده عوامل پشت صحنه، ملخ هلی‌کوپتر به او اصابت کرد و سرش را از بدن جدا کرد. در این حادثه دو کودک هنرپیشه هم جان خود را از دست دادند.(1982)

خلال‌دندان مرگ‌آور: «شرود اندرسون» نویسنده از همه جا بی‌‌خبر در یک مهمانی شرکت کرده بود. او پس از صرف غذا دندان‌‌هایش را با یک خلال دندان معمولی پاک می‌‌کرد که ناگهان خلال دندان به گلویش پرید و اندرسون در اثر عفونت ناشی از خلال دندان از دنیا رفت. (1941)


هواپیمای جنگی و مرگ نوجوان: یک هواپیمای جنگنده میگ 2300 که در آسمان کشور بلژیک پرواز می‌‌کرد، دچار مشکل شد. خلبان و دستیارش با چتر نجات از هواپیما پایین پریدند و جان خود را نجات دادند ولی هواپیما که روی سیستم پرواز اتوماتیک تنظیم شده بود به پرواز خود ادامه داد و کمی جلوتر به زمین سقوط کرد. ولی نکته اینجاست که این هواپیمای خالی نزدیک یک نوجوان بلژیکی از همه‌جا بی‌‌خبر افتاد. و منجر به مرگ او شد. (1989)

خودکشی سیاستمدارانه: «بود دویر» یک سیاستمدار جمهوری‌خواه بود که در یک مصاحبه تلویزیونی مطبوعاتی اقدام به خودکشی کرد. او که متوجه شده بود به خاطر افشای شرکت او در یک توطئه سیاسی محکوم به 55 سال حبس می‌‌شود بلافاصله با یک هفت تیر به خودش شلیک کرد.(1987)

آپولو 1: سه فضانورد سفینه آپولو 1 سوار بر آن در حال انجام یک تمرین کوتاه‌مدت و ساده بودند که ناگهان این سفینه آتش گرفت و هر سه خدمه آن جان خود را از دست دادند.(1967)


مسابقه اتومبیلرانی: «جی‌جی پاری توماس» راننده اتومبیل‌های مسابقه در انگلستان بر اثر اصابت زنجیر موتور اتومبیل خودش به شدت مجروح شد و در دم جان سپرد، او می‌‌خواست رکورد سرعت قبلی خودش را بشکند ولی در اواسط راه زنجیر موتور در رفت و مثل شلاق به پای توماس خورد و باعث مرگ فوری او شد ولی پای او همچنان روی پدال گاز ماند و اتومبیل به خط پایان رسید. او در آن روز توانست با سرعت 171 مایل بر ساعت رکورد سال گذشته خودش را بشکند.(1927)


ورود نامناسب: «اوون هارت» کشتی‌گیر محبوب آمریکایی قرار بود آن شب در یک مسابقه نفس‌گیر ملی برنده میدان باشد ولی خبر نداشت که اجل به او مهلت ورود به دایره طلایی را نخواهد داد. ازدحام جمعیت حاضر در استادیوم به حدی زیاد بود که دست‌اندرکاران، بازیکنان را با استفاده از یک کابل از شیروانی استادیوم به وسط زمین می‌‌فرستادند در آن شب هم اوون هارت در حال پایین آمدن با کابل بود که از ارتفاع 23 متری به پایین سقوط کرد و جان خود را از دست داد.(1999)

 

بهشت و جهنم !!!

میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون "بنز" و "ب ام و" جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو  به بقیه میفروشن خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فر زندان من هستند و بهشت به همه فر زندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟ جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟ شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم ... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن.....

عجایب هفت گانه



عجایب هفت گانه

 

1- افزایش شدید ترافیک تهران پس از 5 ماه سهمیه بندی

 -2افزایش نجومی قیمت مسکن پس از اعطای وام و صفر شدن قیمت زمین

3- افزایش قیمت کالاهای مورد نیاز مردم پس از کاهش نرخ تورم

4- افزایش بی کاری پس از تک رقمی شدن نرخ بیکاری

5- قاچاق و افزایش قیمت گوشی همراه پس از تولید آن در کشور

6- بدتر شدن معیشت کارمندان و کارگران با افزایش قیمت نفت و آوردن آن سر سفره مردم

7- افزایش قیمت شکر پس از کاهش قیمت جهانی وتعرفه واردات آن

ارزشش را داشت !؟


جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و
در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش
را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !
حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .
به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش
کشید و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و
با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !
سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .
-منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم
هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم .
اون گفت : " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی !!!_._,___